دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

من بهار و تابستون رو دوست دارم. تابستون شده بود و کلی توی آفتاب روز توی شهر خوشگذرونی می‌کردیم با دوستان. دوستم هم اومده بود ایران و دیدنش برام خیلی لذت بخش بود. برای خودم داشتم کافه گردی می‌کردم و تا جایی که می تونستم از آفتاب و روز و هوا استفاده می‌کردم. برنامه داشتم واسه کاملتر کردن خونه‌ام. برنامه داشتم برای سفر با دوستام، برای مهمون کردنشون، برای تجربه ساختن. داشتم بعد سالها خودمو پیدا می‌کردم و از دوستی کردن و معاشرت با آدم‌های شبیه خودم لذت می‌بردم. برنامه داشتم برای دوستی ساختن، برای عاشق شدن.

غصه‌ی اینها رو هم می‌خورم‌.

کارم دورکار شده. رفتیم شهر آبا و اجدادی. هوا خوبه. اما من توان زندگی کنار خونواده رو ندارم. توان دیدن اقوام رو هم ندارم. رفتارها برام زنده میشه. یه گوشه برای خودم ساختم اما خیلی شکننده اس. مادر و پدرم از این فرصت استفاده میکنن و خوش میگذرونن. اما من کنار همه احساساتم حجم زیادی غم گوشه دلم دارم که فرصت رسیدگی بهش و سوگواری براش رو پیدا نمیکنم. غم برای کشورم و شهرم. غم برای زندگیم. غم برای این مهاجرت اجباری که نامعلومه تا کی ادامه داره. غم برای پودر شدن همه چیزی که ساختم از سلامت روان برای خودم بگیر تا خونه‌ام. غم برای هویت و شخصیتی که دوباره و هزارباره از بین رفته  و میره توی این فضا. 

امروز روز کار نبود. با مامان رفتم بازار سنتی شهر. اونجا هم بهم خوش نگذشت.

الانم در بی اینترنتی نشستم یه گوشه و تا عصر نشده استراحت می‌کنم.

چون هجوم برای استفاده از من، زمانم، انرژیم و فضام بی‌نهایت زیاده. دقیقا مثل این جنگ.

منم درو بستم.

وسایلمو جمع کردم. خونه رو مرتب کردم. گازو قطع کردم. درو بستم، در کرکره ای هم روش و بدون اینکه بدونم برای چه مدت، با خونه‌ام و با زندگیم خداحافظی کردم. 

دو نگاه همراه من بود. اولی امیدبخش بود. به گلها آب میداد تا مبادا خشک بشن و تا یک هفته دووم بیارن. ظرف‌ها رو می‌شست، خونه رو مرتب میکرد، یخچال رو وارسی میکرد و مواد غذایی رو به فریزر منتقل می‌کرد. داشت برای برگشت خودشو آماده می‌کرد. اما نگاه دوم مرگ بود و فقط مرگ. نمیدونست چند روز دیگه گیاهارو میبینه و آیا تا اون موقع خشک شدن؟ نمیدونست ماست و پنیر توی یخچال قراره تا چقدر دووم بیارن. نمیدونست آیا اصلا اثری از خونه قراره باقی بمونه؟ داشت برای همیشه از زندگی خداحافظی می‌کرد.

من همزمان از خونه‌ای خداحافظی کردم که ساخته بودمش برای زندگی. این اصلا عادلانه نیست‌. من هنوز توی اون خونه زندگی نکرده بودم. هنوز برنامه‌هام رو براش اجرا نکرده بودم. این عادلانه نبود که از پنجره آشپزخونه همون خونه دود انفجار بمبی رو ببینم که چند خیابون اونورتر افتاده. هیچی برای هیچ کس عادلانه نبود.

داشتم می‌نوشتم مثل جنگ زده ها وسایلم رو جمع کردم. بعد دیدم مثلِ نه! من خود جنگ زده بودم! به کفایت برداشتم.

هر بار موشکی می‌بینم، چه از نزدیک چه توی رسانه، هربار انفجار می‌بینم، و هر بار ضدهوایی می‌بینم برعکس خونواده که هیجان زده میشن، من فقط غمگین میشم. می‌ترسم و بغض می‌کنم. انگار که هربار دوباره از اول عزای زندگی رو می‌گیرم. دوباره سوگوار چیزی به اسم زندگی میشم که نداشتمش. و این هیجان آدم‌ها و از روی هیجان دنبال کردن اخبار رو نفهمیدم ونمی‌فهمم. جنگ بده. هیچ هیجانی نداره. من فقط اخبار رو می‌خونم تا آگاه بمونم. تا در امان باشم.

راستی نگفته بودم؟ وقتی شروع شد، وقتی اولین انفجارها توی تهران اتفاق افتاد من بیدار بودم. دو روز تعطیل روبروم داشتم و بیدار مونده بودم داشتم حساب کتاب میکردم ببینم چقدر پول دستم دارم برای برنامه‌های بعدی. داشتم برنامه می‌چیدم. هم دلهره داشتم هم هیجان. همزمان موزیک های علی عظیمی رو گوش میدادم. رسیده بودم به «خونه باهار» و «دیگه وقتش رسیده» و داشتم اشک میریختم. یاد ۹۸ و ۱۴۰۱ افتاده بودم. تو این حال بودم که صدای انفجار اومد. خونواده اون شب خونه من بودن. مامانم میگه تا یک ساعت بعدش من همچنان رنگم پریده بود. واقعا ترسیده بودم.

الانم دارم همون موزیک رو گوش میدم. علی عظیمی داد میزنه:

صدها هزار لبخند

صدها هزار آرزو

یه زندگی نرمال 

کنار هم نه روبرو


تو جاده‌ام به سمت جایی که نمی‌دونم امنه یا نه. زندگیم رو جا گذاشتم تهران. با خورندگان زندگی دارم به جایی میرم که فقط زنده بمونم. توی آسمون موشک می‌بینیم. اونا هیجان دارن و من تلاش میکنم بغضم نترکه. 

خیلی نامرتب شد این نوشته. همونطور که زندگیم داره از هم می‌پاشه. 

تازه مزه زندگی داشت زیر زبونم مزه می‌داد. اما جنگ! این کلمه که هنوز نپذیرفتمش مثل اینکه قراره همه چیزو دقیقا همه چیزو بگیره ازم. 

جنگ! هنوز به زبون نیاوردمش. هنوز عادت نکردم بهش! روز چهارم شروع شده. این جدال بین دو دیکتاتور زبون نفهم و بی اهمیت به آدم‌ها و زندگی. و من هنوز دلم نمی‌خواد اسمش جنگ باشه.  

فکر میکردم نوشته های پست قبل کمی جدیدن! رفتم پست هام رو خوندم. توی زمان به عقب برگشتم و تا دی ماه جلو رفتم.

به این نتیجه رسیدم که پست قبل چیزی جز تکرار نبود. متاسفانه ذهن من یاد گرفته فراموش کنه و هربار تلنگر بخوره. خداروشکر که تراپی میرم و تراپیستم دست از تکرار بر نداشته و مدام یادآور شده و تلنگر زده و نشونه ها رو بهم نشون داده. و هر بار هر بار هربار هم این تکرار رو توی سرم نکوبیده. گاهی اشاره کرده به موضوع مشابهی در گذشته تا یادآور بشه. اما خسته نشده از تکرار. آیا یادم می مونه؟ آیا بیرون میام؟ امیدوارم. من امیدوارم واقعا

داشتم دوباره و هزار باره برای خودم فضا می ساختم. هر بار آواره شدن و با تخریب مواجه شدن و بهت و شک و سوگ و دوباره از زیر خاک و خاکستر جوونه زدن. داشتم برای تراپیستم می گفتم که روتین جدیدم شده بیرون زدن و کافه پیدا کردن و با لپ تاپ توی کافه کار کردن. روتینم شده کمتر توی خونه موندن. اون بود که گفت دوباره داری برای خودت فضا میسازی. و من یادم رفته بود که اون عادت شده براش خراب کردن ساخته های من. و من هربار سگ جون تر از قبل از ته اعماق ناامیدی بلند شدن.

داشتم با خودم فکر می کردم تو این هوای تابستونی چقدر رفتارم تابستونی شده. بیرون و در تحرک بودن. دیروز ۶ صبح بیدار شدم و دوش گرفتم و به مقصد یه کافه بیرون زدم. اخلاقم تا وقتی به قهوه نرسیده بودم از شمر هم بدتر بود. اما وقتی قهوه و تستم رو خوردم، وقتی توی خنکی و شلوغی اون کافه مرکز شهر ۴ ساعت با خودم وفت گذروندم تاره فهمیدم داره چه برسرم میاد. تازه فهمیدم تراپیستم چی میگه. مزه اش تازه زیر زبونم رفت. خشمم هزار برابر شد. وقتی اومدم خونه و برنامه باز بیرون رفتن داشتم و خوابم برد و زمانو از دست دادم اخلاقم بی نهایت بد شد. امروزم بیرون زدم. یه کافه دیگه. یه طعم دیگه. و خشم بزرگتر. فکر می کنی چی شد. دوباره مثل بچه ها بهونه گرفت و وکیل مدافعش رو فرستاد برای ساخت جهنمی دیگه. دیگه همینم کم یود که خونه خودم رو برام تبدیل به جهنم کنن! و منی که دارم توی این جهنم میسوزم و متوجهش نیستم. گاهی آگاه میشم اما روانم ترجیح میده من نفهمم تو جهنمم تا وحشت نکنم و دوباره مغزم رو خاموش می کنه.

این بار دم به تله بهونه هاش ندادم و میدونم قفط یهونه ای شد برای هیزم ریختن بیشتر. اما بریزه. به ...م نیست.

برنامه فردا بازاره. اگه مودش نبود کافه و لپ تاپ. 

تراپیستم یه چیز دیگه هم گفت که خیلی ذهنم رو درگیر کرد. موضوع آلوده کردن لذات. که هر آنچه توش خلق و نوآوری ای وجود داره از سمت من، هر آنچه کمی لذت درش داره رو آلوده می کنه به خودش. زهر می کنه به من. با آلوده کردنش اون رو از من می گیره و از آن خودش می کنه. اونو می کَنه از من (مثل هویتم).

(و من که این رو تمرین کردم که پنهان کنم  خودم رو. که از کوچکترین چیزها هم نمی گذره.)

دلم می خواد آتیش بگیرم. درد حرف تراپیستم هنوز باهامه. مثل لقمه بزرگی که گیر کرده و پایین نمیره.

درد داشت همیشه. اما نمی خواستم قبول کنم. و ما سالها فقط درباره درد صحبت کردیم. این مفهوم بی نهایت غریب با من اما درون من. و من سالها نپذیرفتم. و اون ادامه داد. همین شنیدن عبارت «این درد داره» هم به ذات درد داره.