دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

یادمه استاد یکی از درسهای تربیت بدنی دانشگاهمون خیلی خوب بود. از این استادا نبود که سالن ورزشی رو با پادگان اشتباه گرفتن. از اونا هم نبود که فکر میکنن اگه داد یا سوت بزنن انگیزه می‌گیری. به حال خودت هم رهات نمی‌کرد. بدنهای خشک و نامنعطف ما رو که میدید تعجب میکرد ولی بهمون تمرین کشش که میداد تحقیر نمی‌کرد. بعد از چند جلسه پیشرفتمون رو بهمون یادآوری میکرد. منِ فراری از ورزش عاشق کلاساش بودم. اونجا کم کم داشتم با بدنم آشنا میشدم و تاثیر تمرین روی یادگیری عضله‌ها رو به عینه می‌دیدم. ورزش کردن برام لذت بخش شده بود و برام مهم شده بود خوشگل برم سر کلاس :)

اون موقع ها فکر می‌کردم شاید به خاطر نفس ورزش بوده این علاقه من به کلاس. بعدها میگفتم شاید به خاطر حرفه‌ای بودن استاد بوده که با دانش بالاش تمرینای خوبی میداده و تنوع و نکات رو رعایت میکرده که منم می‌تونستم پا به پای کلاس برم و لذت ببرم.

دیشب که داشتم جلسه ششم چالش یوگای Adrian رو انجام میدادم تازه فهمیدم ماجرای من و ورزش از چه قرار بوده. ادرین می‌گفت اگه مچتون ضعیفه و مثل من نمی‌تونید این حرکات رو انجام بدید اشکال نداده و اینطوری مچتون رو نرمش بدید تا استراحت کنه. میگفت منم اولش مچ دستم ضعیف بود. اینجا بود که تازه فهمیدم قضیه من و ورزش چیه. وقتی مربی مثل ادرین، مثل استاد تربیت بدنی دانسگاهمون همدله، درک میکنه توان بدنی آدمها متقاوته، آگاهه انعطاف و عضله و یادگیری با تمرین به دست میاد، من با این مربی میتونم ورزش کنم، لذت ببرم، تمرین کنم و رشدم رو ببینم. خودم رو اذیت نکنم و هدفای چرت و پرت برای خودم نذارم. تو لحظه حال باشم و روی ورزش تمرکز کنم نه هیچ چیز دیگه. چیزی که کلاس تربیت بدنی دانشگاه رو خاص میکرد مربی بودن مربیش بود. نه خود ورزش یا دانش پروفشنال اون شخص. خیلی کم پیدا میشه تو زندگی گذرت به یه مربی بخوره. حالا تو هر زمینه‌ای. مربی‌ها طلان واقعا.

اینم از درس امشب :)

البته امشب تو چالش روز هفتم وقتی از یه حالت می‌پریدیم به یه حالت دیگه و من دیدم میتونم بپرم درحالیکه شبهای پیش نمیتونستم بپرم اینها همه یادآوری شدن برام.

اردیبهشت امسال اینجا ده پست گذاشتم. آخرین باری که تعداد پست های یه ماه دورقمی شده بود خرداد 1401 بود. دو سال پیش. ببین این اردیبهشت چه بر من گذشت. چه بر من گذشت و مطمئنم یادم نمی مونه چون هم سخت بود هم ثبت نکردم جایی این اتفاقات رو. تموم شد؟ نه. تموم میشه؟ چی بگم!

امروز هم خیلی استرس کشیدم. سر هیچ. و  الان که رسیدم به نصف شب یه کوچولو دارم احساس امنیت میکنم. 

من به شخصه که اصلا و ابدا با این تعطیلی امروز خوشحال نشدم. تمام برنامه ریزی های کاریم به هم ریخت و رسما دهنم سرویس شد.

من اینو اینجا پست ثابت می‌کنم که جلوی چشمم باشه و هر بار اومدم یه سری به اینجا بزنم و چیزی بنویسم تکرار مکررات نکنم. 

چون هربار که تو این شرایط قرار می گیرم به خودم میگم وقتی از این شرایط بیرون اومدم دیگه فلان... و دو روز که می گذره یادم میره و کلا فراموش می کنم و دوباره که توی شرایط مشابه قرار می گیرم یادم میوفته که من قرار گذاشته بودم با خودم و چرا یادم رفت و چرا الان دوباره تو این شرایطم؟

قرار چیه؟ از این کار و این شغل میام بیرون. من نه آدم این کارم، نه آدم این شغل. برمی گردم به شغل قبلی. ابزارهایی که نصفه بلدم رو کاملتر می کنم و برمی گردم. نگاهم هم در حد یادگیری ابزار و مهارت نگه می دارم. نه قراره شاخ غول بشکونم و نه حلال تمام مسائل بشم و نه قراره مدال نوآوری و خلاقیت دریافت کنم. این کاریه که مدرسه با من کرد. به جای یادگیری و گذر، گیر کردم توی بهترین شدن توی اون درس و مسئله حل نشده باقی نذاشتن.

البته که میدونم و آگاهم مشکل نه از شغله و نه از کار، من باید تغییر کنم. ولی این شغل و این کار چیز ارزشمندی ندارن برای اینکه این همه هزینه روانی پاشون خرج کنم.