- ۰ نظر
- ۲۴ مهر ۰۲ ، ۱۵:۳۸
یک. یکی از وسایل خونهام اومد و دنیا رنگی تر شد.
دو. امروز یکی از انیمیشن های پیکسار رو دیدم و حالا نشستم به دانلود بقیه. انگار وقتی درگیر کار کردنم انقدر از زندگی دور میشم که دنبال کردن فیلم های پیکسار هم برام سخت میشه. فکر کن... الان تازه دارم لایتیر رو دانلود میکنم. باز عزیزم رو...
سه. میخوام برم ببینم توی این یک سال و اندی چقدر فیلم و سریال دیدم. چقدر کتاب خودنم، چقدر پادکست گوش دادم. رسما از زندگی افتاده بودم. باورم نمیشه. خودم حس میکردم کاره که زندگیه ولی انگار نبود و من فقط ربات شده بودم
چهار. مریضی سختی گرفته بودم. سرما خورده بودم. دیشب داشتم با خودم فکر میکردم انگار بدنم به استراحت نیاز داشت و سرما خورد تا من رو بکنه از همه چیز. واقعا درسته سخت بود و هست ولی مثل این میمونه برام انگار که مسافرت رفتم. اینطور بود.
پنج. دو روز پیش به خونوادم گفتم سرما خوردم و مامانم دیروز که منو دیده بود پر از عذاب وجدان بود. خونه ام که اومده بود هی اینور اونور میچرخید و هر چیز تازه ای میدید واقعا ذوق میگرد. الانم که دارم اینو مینوسم اشکم میاد. از دیشب از یادآوری موضوعات دیروز دارم اشک میریزم. اینقدر رقیق بودم از نظر احساسات که فکر کن با فیلم لوکا کلی اشک ریختم... بیشتر از این نمی نویسم ولی واقعا برام درد بزرگی باز شد وقتی دیروز اون مدت کوتاه رو با مامانم گذروندم
شش. این چند روز نتونستم درست و حسابی غذا بخورم. با میوه و عسل و نون زنده ام. گاهی که حس میکنم اشتها دارم عدسی و شلغم داغ میکنم ولی معمولا زود اشتهام میپره و نمیتونم بخورم.
هفت. حس میکنم سر این مریضیه خیلی لاغر شدم
هشت. این پست رو چند روز پیش نوشتم. الان بهترم و سلامتی رو با خوردن خوراکی های خوشمزه جشن میگیرم
وقتی اضطراب داری، روتین داشتن شوخیه. همه چیز شوخیه. تازه دارم میفهمم قضیه چیه!
امروز صبح که بیدار شدم سردم بود. رفتم لباس بافتنی پوشیدم و استرس برمن چیره شد. بوی هر ماده غذایی، بوی مایع دستشویی، هر بویی به مشامم میرسید استرسم بیشتر میشد. حالا از پاییز متنفرم. تمام روز استرس داشتم. از سرما متنفرم. از بارون و برف هم. از خود نفس استرس هم متنفرم. از آدما متنفرم. از مرگ و از زندگی متنفرم. از زمین و زمان متنفرم. از همه چیز متنفرم. از همه چیز...
بازم لازم شده که رزومه ام رو آپدیت کنم و دارم جون میکنم بابتش. واقعا نمیتونم روش کار کنم از فرط استرس. باید دستاوردهام رو بازبینی کنم و بنویسم و اینه که از توانم خارجه. چه کردن اینا با من که اینطوری شدم. واقعا نباید اینطوری میبود. یادمه چند ماه پیش هم که باید رزومه ام رو آپدیت میکردم قضیه به قدری برام سخت شده بود که رفتم با همکارم صحبت کردم که چیزی ندارم بنویسم. این همه کار کردم و جون کندم و همه شاهد بودن چقدر برای کار انرژی گذاشتم و حالا وقتی میبینم چیزی برای نوشتن از این کارها توی رزومه ندارم عصبانی میشم.
الان هم همون داستان پابرجاست. انقدر خدمترسانی پوچ کردم که قابل گفتن نیست. حیف زمانم. حیف انرژیم. حیف صبر و اخلاق خوبی که وسط گذاشتم. حیف اون همه حوصله ای که به پای مشتی کودک حروم کردم.
واقعا دلم میخواد یه نفر از غیب بیاد بشینه برام کارم رو مرور کنه و دستاورد دربیاره و این رزومه رو یه محتوایی توش بنویسه تا راحت شم.
استرس ریز پست قبل بزرگ شد.
روزها بیدار میشم، کمی به آشپزی میگذرونم، بی هیچ تفریحی خودم رو درگیر کارهایی که برای خودم تعریف کردم میکنم. دورم پر از کاغذ و قلم و دفتره. کمرم جداً داره از بین میره. اون بین استرسی که میشم میرم سراغ گوشی. اوضاع جالبی نیست. باید بیشتر از نیروی آفتاب برای کار استفاده کنم. روزها من هم روشنم. شبها منو یاد خاطرات بد میاندازه، یاد استرس، یاد پنهانکاری، یاد آرامش دست نیافتنی. فردا صبح اینجا حاضری میزنم و کم کم بر میگردم به کار در روز.
دیسیپلین خشک و در رفتن از زیرش تعطیل. قرار بود زندگی کنم! باز گم شدم.
چقدر توی پست قبل ساده دل بودم. توی این بازه زمانی اینقدر داده روی سر و صورت من ریخته شد و کوبیده شد که منو تبدیل به یه آدم دیگه کرد.
توی این چند روز حسابی به خودم رسیدم. غذاهای خوشمزه برای خودم درست کردم و تا مرز ترکیدن خوردم. سبزیجات تازه برای خودم تهیه کردم. مهمون دعوت کردم و مهمون بازی کردم. با دوستانم بیرون رفتم. خونه رو تمیز نگه داشتم و لذتش رو بردم. خوابیدم. فیلم دیدم. فیلم های هالیوودی. یه استرس ریزی هم اون پایین در حال بزرگ شدن بود و میخواستم بیام و اینجا توی وبلاگم درباره اش بنویسم که امروز یه تماس امیدوار کننده باهام گرفته شد و فعلا تمام هورمون های شادی در رگ هام جریان دارن.
شاید یه برنامه سفر هم بچینم و یه همسفر پیدا کنم.
میدونم که دارم قمار میکنم. میدونم دوباره دارم از comfort zone ام قدم به بیرون میذارم. لامصب این comfort zone هم دیواره هاش خورد شدنی نیستن. کش میان. به بیرون قدم میذاری ولی بعد میبینی فقط دیواره هاش رو کش دادی. اگه خراب شدنی بود یه بار خراب میشد و تمام. ولی حالا که کش میاد این قدم گذاشتن ها به بیرون تمامی نداره.
میدونی، احساس میکنم نارو خوردم. رو دست خوردم. به خاطر زن بودنم بهم ظلم شده. اجازه دادم بهم ظلم بشه. اینکه فهمیدم همه چیز به زن بودنم بر میگشته اون هم در این زمانه خیلی برام درد داشت. که اگه مرد بودم این تحقیرها، مسخره شدن ها و این ظلم ها و سو استفاده ها نبود. درد داره پذیرفتن اینکه به من، در این فضا و زمان جنسیت زده نگاه شده. منی که تمام تلاشم این بود که زن بودن رو توی ظاهرم بولد نکنم!