مهمونی رو رفتم، خیلی عجیب غریب بود. یه جاهایی دلسوزیم میومد بالا، یه جاهایی هم منطقی نگاه میکردم و دلسوزی کنار میرفت.
میدونی دلسوزیه کار درستی نبود. کلا دلسوزی خیلی مقوله پیچیدهایه. تو وقتی برای کسی دلسوزی میکنی اول یه شرایطی از اون آدم دیدی، یا اون آدم رو توی شرایطی دیدی و بعد با تجربههای خودت به این نتیجه رسیدی که این شرایط خوب نیست (یعنی با دید محدود خودت قضاوت کردی) و بعد دلت برای اون آدم سوخته که توی شرایطیه که از زاویه دید تو بده!
حالا اگه از زاویههای دیگه شرایط رو میدیدی، یا مثلا تو در زندگیت تجربههایی داشتی که این شرایط رو بد نمیدونستی، قاعدتا برای اون آدم دلسوزی نمیکردی.
میدونی... وقتی با چنین منطقی به ماجرا و حس دلسوزیم برای طرف نگاه میکردم، واقعا رها میشدم. دلسوزی کنار میرفت و شاید شاید شاید بشه گفت همدلی جاشو میگرفت. همدلیای که بروز ندادم و فقط توی ذهنم با دلسوزی جایگزینش کردم.
- ۰ نظر
- ۳۱ تیر ۰۲ ، ۰۸:۴۰