دیروز رسما بیشتر از ۱۲ ساعت سرکار بودم. زمان رفت و آمد که به جای خود. آخرای اون ۱۲ ساعت گریه میکردم و تنها کار میکردم. بعد که اومدم خونه و شامم رو خوردم باید مینشستم پای آمادهسازی مقدمات کار دوم. خسته بودم و خوابم میومد و گریه میکردم و هی سعی میکردم پشت گوش بندازم. در نهایت باید انجام میشد. تا ساعت ۳ صبح یعنی ۳ ساعت هم روی مقدمات کار دوم زمان گذاشتم. ۳ الی ۴ ساعت خواب کم کیفیت داشتم و صبح پاشدم رفتم سراغ کار دوم. وقتی کارم تموم شد و برگشتم مثل همیشه بند بند وجودم در حال متلاشی شدن از هم بود. ناهارمو خوردم. خوابیدم و هشت شب با سردرد از خواب بیدار شدم. شام خوردم. سریال دیدم و بعد با مشقت ظرفها رو شستم. الان هم دارم کمی استراحت میکنم تا بعد برم حموم.
این چند روز از خودم سپاسگزاری کردم که جمعه به اندازه کل وعدههای هفته آشپزی کردم و این دو روز دغدغه غذا درست کردن یا خریدن دیگه باری روی دوشم نبود.
- ۱ نظر
- ۲۲ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۳۴