...
دیروز این رو نوشتم:
دیشب فیلم nomadland رو دیدم و خیلی وحشت کردم. من نمیدونم چرا همش در تمام طول زندگیم حس میکنم قراره یه روز توی جوب زندگی کنم. اینکه بابام همش این موضوع رو توی گوشم خونده بی تاثیر نیست. ولی واقعا من خیلی درونی کردمش.
دیروز روزه گرفتم و آخرای روز واقعا سردرد داشتم و حال بدی داشتم. همیشه میمونم سرکار خودمو پاره میکنم بعد میرم خونه. دیروز زودتر از پاره شدن رفتم. بعد اینقدر خسته و سردرد بودم که حال نداشتم افطار درست کنم. خلاصه بدون اینکه بفهمم از ۶:۳۰ تا ۸:۱۵ خوابیدم بدون اینکه افطار کرده باشم. وقتی بیدار شدم واقعا حالم بد بود. سردرد برگشت. سنگینی و حال بد برگشت. شروع کردم به خوردن مخصوصا شیرینی جات. واقعا حالم بد بود. قرص هم خوردم. بعد که حالم خوب شد تصمیم گرفتم روزه نگیرم امروز رو.
منی که از ۱۰ سالگی همه روزه هام رو گرفتم این اولین بار در زندگیم بود که روزه نگرفتم
امروز ادامهش رو مینویسم:
دیروز ۴ تا فیلم دیگه دیدم. چند فصل دیگه از کتابی که دستم بود رو هم خوندم. صبحانه و ناهارم از روز قبل اماده بود حوصله غذادرست کردن نداشتم و فقط ذرت مکزیکی درست کردم و صبحانه روز بعد رو. البته ظرفهام رو هم شستم. تا ۳ صبح هم بیدار بودم.
امروز که جمعهاس به سختی از خواب بیدار شدم. صبحانهای که دیشب آماده کردم رو آوردم توی تخت خوردم. هنوز توی تختم و اینجا کتابم رو تموم کردم و سوشال مدیاها رو اسکرول کردم.
و مدام یخ غر ریزی از درونم بالا میاد و میگه که دلم نمیخواد برم خونه مامان بابام و دلم میخواد کل چهار روز رو خونه خودم باشم و حتی پامو از خونه خودم هم بیرون نذارم.
قراری که برای تعطیلات با خودم گذاشتم استراحت و سه کار بود. جمعبندی موضوعات مالی سال گذشته. بروزکردن رزومهام و آماده شدن برای کار دوم.
- ۰۲/۰۱/۱۱