دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۵ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

سال گذشته من سراغ کار دوم رفتم و بالاخره بعد از عمری امتحانش کردم تا آرزوی به دل مونده نشه. مستقل شدم و دهنم سرویس شد. با پیشنهاد تغییر پوزیشنم توی کار اول موافقت شد و بالاخره به این رویای چندساله هم دست پیدا کردم. بعضی از بچه‌ها به این تغییر پوزیشن میگن ارتقا. ولی چون دو کار متفاوته من بهش به چشم ارتقا نگاه نمی‌کنم.

از صبح تا الان خودمو پاره کردم.

صبحانه درست کردم، ناهار لوبیا خیسونده از دیشب رو درست کردم. پیاز نداشتم رفتم پیاز خریدم. برای فردا هم مرغ‌ها رو مرینیت کردم. حلوا درست کردم. نون سوخاری کردم. ناهارمو خوردم و وقتی داشتم استراحت میکردم به پوچی رسیدم. بعد نشستم لیست خرید نوشتم و یک ساعت تمام تلاش کردم با این نت ت.می خرید سوپرمارکتیم رو آنلاین انجام بدم و نشد. بعد زدم بیرون و کمی توی بارون محله گردی کردم و بعد رفتم هایپرمارکت محله خرید کردم. نون هم از نونوایی خردم و کمی سبزیجات از میوه فروشی. اومدم خونه و خریدا رو مرتب کردم و غذای فردا رو درست کردم و شام امشب رو خوردم. حالا هنوز که هنوزه تنبلیم میاد کارای فردا صبح رو انجام بدم. این همه کار کردم که کارای اصلی رو انجام ندم :)

امروز صبحانه درست کردم، ناهار درست کردم، توالت رو شستم، حمام کردم، کف اتاق رو جارو و طی کشیدم، لباسا رو انداختم ماشین‌لباسشویی، فیلم دیدم، گریه کردم، دو تا تلفن جواب دادم و یه تماس گرفتم، ۱۰۰ بار در یخچال و کابینت‌ها رو باز کردم و ریزه‌خواری کردم، لوبیا خیسوندم برای ناهار و شام فردا. مرخصی بودم امروز رو. بعد از مدت‌ها برای خودم مرخصی گرفتم. امروز مال خودم بود. خودِ خودم.

این چه رازی بود پنجشنبه بهم گفت؟ حالا من چجوری تابلو نکنم؟ راستش رو بخوای خوشحال شدم از اون اتفاقی که قراره بیوفته. ازم پرسید خوشحال شدی یا ناراحت. بهش گفتم نگران شدم. نگفتم خوشحال شدم. عذاب وجدان می‌گرفتم اگه می‌گفتم خوشحال شدم. حالت نون و نمک خوردن سر سفره کسی بود و بعد خوشحال شدن از وقوع اتفاق تلخ برای اون آدم.

خواهشا این روزها بره روی دور تند و زودتر تموم شه.

اومدم کافه. تنهایی‌. بعد از مدت‌ها. دیشب گریه کردم. یه دل سیر نبود. چون حوصله یه دل سیر گریه کردن رو نداشتم. وقتی فهمیدم گریه عمیقیه زود تمومش کردم. دیروز بعد از ناهار با مدیر جدیدم و مدیر سابقم صحبت کردیم. کلی نقد داشتن بهم. منم هم دفاع کردم، هم گله، هم پذیرفتم نقدشون رو و هم راهنمایی‌هاشون رو پذیرفتم. صحبت عمیقی بود برام. مدت‌ها بود این شکلی با کسی صحبت نکرده بودم که حرف‌هاش بخواد به جونم بشینه. بعدش حوصله فکر کردن به حرف‌ها رو نداشتم. مثل زمانی که بعد از جلسه تراپی که توش حرف‌ها بهم می‌نشستند حوصله فکر کردن بهشون رو نداشتم. این حرف‌ها هم با اینکه با همشون موافق نبودم اندازه‌ام بودن. می‌نشستن بهم‌.