دارم کمکم میفهمم. من هر موقع آزادانه و بیدغدغه روی کاری تمرکز میکنم دیگه به بههمریختگی و نظم توجهی ندارم. بعد وقتی بههمریختگی از یه حدی بیشتر میشه هی نمیدونم چه مرضیه که دلم میخواد خودمو متوقف کنم تا اول یه کم نظم بدم و مرتب کنم و برنامهریزی کنم بعد دوباره شروع کنم. این توقف، این رسیدن به برنامهریزی منو از پا درمیاره. من آدم برنامهریزی کردن و طبق برنامه پیش رفتن نیستم. هیچوقت نبودم. برای همینم وقتی میرسم به سد برنامهریزی فلج میشم. دیگه جلو نمیرم. سد؟ نمیدونم باز چه مرضیه تبدیلش میکنم به سد! میگم هیچ کاری نباید بکنی تا وقتی برنامهریزی نکردی! خب چرا؟ واقعا شکوندن این چرخه وقتی اینجا گیر میکنه برام خیلی خیلی سخته.
حالا اینا به کنار، امروز همون اوایل روزم، متوجه یه اتفاق خوشحالکننده شدم. یعنی خیلی خلاصه بگم خر ذوق شدمااا. بگذریم که میکس بود با استرس. ولی قسمت ضد حال ماجرا این بود که نمیتونستم خوشحالیمو با کسی به اشتراک بذارم. این خیلی ضدحال بود. چراییش هم باز به کنار. بعد هم افتادم توی نظم و مرتب کردن و اینا. چهار تا تسک برنامهریزی هم برای خودم نوشتم و تالاپی نشستم دیگه پا نشدم. نه اون برنامهریزی به درد نخور رو کردم، نه کار قبلیم رو که تازه رو روال افتاده بودم، نه خوشحالی کافی واسه اون اتفاق کوچولو. حالا هم خسته نشستم به دیوار روبروم زل میزنم و دوباره خیالپردازی میکنم. ماشالا این ذهن هم کجاها که نمیره :|
- ۳ نظر
- ۱۹ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۳۳