دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۱۸ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

این روزها چنگ می‌زنم و خراش ایجاد می‌کنم. تمرکز کرده‌ام روی 17 سالگی و حوالی آن و هی خراش برمی‌دارم. تا شاید زخمی باز شود و چرک‌های درونش پیدا شود و ... . خیلی می‌ترسم. می‌ترسم از اینکه هیچ چیزی آنجا نباشد. این همه خنج و زجه و مویه برای یک چیز تو خالی باشد. می‌ترسم چرکی نباشد. می‌ترسم اگر باز شد نتوانم ببندمش. می‌ترسم اصلا زخمی نباشد و الان بردارم یک زخم هم ایجاد کنم. می‌ترسم اگر چرکی آنجا بود نبینمش. می‌ترسم از اینکه نیمه کاره به حال خودش رهایش کنم. می‌ترسم مرا بکشد. می‌ترسم دری باشد به زخمی عمیق‌تر ... انقدر مرا با خود ببرد که گم شوم.

 می‌ترسم. خیلی می‌ترسم.

تنها نشانه‌ای که بهم می‌گوید اینجا یک چیزهایی هست، که مرا فرامی‌خواند به کنده کاری، نفسی است که با پرداختن به آن زمان از من گرفته می‌شود. غمی است که یکهو از قفسه سینه‌ام غلیان می‌کند. تلاشی است که برای خفه کردنش می‌کنم. نیرویی است که قدرت حرف زدن را از من می‌گیرد.

من نمی‌دانم دنیایی برای مردگان وجود دارد یا نه. ولی اگر وجود داشته باشد، مطمئنم که آنها هم بارها و بارها برمی‌گردند به لحظه مرگشان و برای خودشان اشک می‌ریزند. مگر می‌شود کسی برای مردنش ناراحت نشود.

اونایی که می‌تونن درباره رویاها و آرزوهاشون با دیگران صحبت کنن خیلی خوشبختن.

اونایی که می‌تونن رویاها و آرزوهاشون رو دست‌یافتنی فرض کنن و یا حتی در جهت رسیدن بهش قدم بردارن هم خیلی خوشبختن.

اصلا اونایی که رویا و آرزو دارن خوشبختن.

بیا دوباره برگردیم به اولین جمله، اونایی که رویا و آرزو دارن، در جهتش قدم برمی‌دارن و درباره‌اش با دیگران می‌تونن حرف بزنن خیلی خیلی خوشبختن.

من تا حالا درباره رویا یا آرزوم با کسی صبحت کردم؟

اصلا اصلا اصلا! هیچوقت.


فقط یه بار اینو گفتم.

امروز رو روز ولو شدن در اینترنت نامگذاری کردم و ولو شدم تو اینترنت...

:)

زیاد اطرافم دیدم وقتی یه نفر عزیزی رو از دست میده عکس پروفایلش رو سیاه میکنه. یا جمله هایی با مضمون دلتنگی یا حتی اعلامیه مرحوم رو جای پروفایلش میذاره. ممکنه در این باره هم پست بذاره و خاطره ای هم بگه. من همیشه وقتی چنین چیزی میبینم بعد از پرس و جوی احوال و اتفاقی که افتاده، همذات پنداری و تسلیت گفتن، به این فکر میکنم که من توی اون موقعیت چیکار میکردم؟

(این قسمتو پاک کردم)

گاهی اوقات فکر میکنم اون آدمایی که میتونن درباره سوگشون اینقدر باز باشن و با بقیه صحبت کنن. share کنن و همدردی بقیه رو پذیرا باشن خیلی خوشبختن. شاید حتی خودشون هم ندونن که چقدر خوشبختن.

تا پایان روز جمعه از هر کدوم از کتاب فروشی‌های نشر چشمه اگه خرید کنید ۲۵٪ تخفیف داره. من اینو توی صفحه اینستاگرامشون دیدم. چک کنید :دی

دریافت

 

 

این آهنگ رو دو روزه شنیدم و به دلم نشسته... از دیروز تا الان دارم می‌نویسم و پاک می‌کنم... بگذریم. آهنگ از اون دسته آهنگاس که فقط و فقط برای خودم پلی میکنم... بی‌نهایت هم هوس کردم وسط رانندگی تو اتوبان با پنجره پایین و صدای بلند بهش گوش بدم و خودم رو رها کنم توی فریادهاشون...رهای رها...

یه چیزی! من چرا انقدر دیر تو زندگیم فهمیدم که من هم حق دارم سلیقه منحصر به فرد خودم رو داشته باشم؟

 

این لینک آهنگ توی soundcloud هست. [خورشید از پارسا پورابراهیم]

سرخ کردن یه ماده غذایی بزرگ مثل بادمجون رو در نظر بگیر. به مرحله‌ای می‌رسی که یه طرف بادمجون‌ها سرخ شده و حالا می‌خوای برشون گردونی تا اون یکی طرفشون رو هم سرخ کنی.

وقتی مامانم به این مرحله میرسه. یه چنگال بزرگ و یه قاشق برمی‌داره و با اونا کارش رو انجام میده چون همیشه از این ابزارها استفاده می‌کرده و احتمالا مادرش هم از این دو ابزار استفاده می‌کرده و هر کسی در اطرافش می‌دیده هم از این دو ابزار استفاده می‌کردن.

برادرم به اولین ابزاری که برسه از اون استفاده می‌کنه. اولین و دم دست‌ترین ابزار معمولا قاشقه. حالا براش هم مهم نیست که قاشق فلزی رو بسابه کف ماهیتابه تفلون... البته اخیرا اینقدر که درباره ظروف تفلون و برخورد فلز بهشون براش مرثیه گفتیم که ممکنه بیشتر حواسشو جمع کنه یا بره سراغ یه کفگیر چوبی یا پلاستیکی.

من برای برگردوندن بادمجون اول فکر می‌کنم که با چه ابزاری می‌تونم کارم رو راحت‌تر انجام بدم. میرم توی کشوی کفگیر ملاقه‌ها انقدر می‌گردم تا راحت‌ترین ابزار رو پیدا کنم. انبر. انبری که برای سالاد استفاده می‌کنیم. یه انبر برمی‌دارم و برای اینکه دستم هم از حرارت و پرش روغن نسوزه یه دستکش آشپزخونه هم دستم می‌کنم‌.

بابام اما هیچ کاری نمی‌کنه. منتظر می‌مونه تا بادمجونا بسوزن... تا اینکه بوش به مشام کسی بخوره و بیاد برشون گردونه و بعدم یه غر از بابام بشنوه. اگه کسی نیاد و واقعا غذا بسوزه، فریاد زنان و غرغرکنان فقط شعله زیر ماهیتابه رو خاموش می‌کنه و باز میره.

تفاوت رفتار ما توی این موضوع مشترک و ساده تفاوت رفتارمون رو توی بقیه زندگیمون هم نشون میده. مامانم همیشه دنبال راه‌ حل آماده‎اس. راه حلی که بقیه هم انجام میدن یا سال‌ها انجام داده می‌شده. برادرم دنبال دم‌دست‌ترین راه حله و اگه اون راه اشکالی توش داشته باشه باید براش ساعت‌ها صحبت کنی و تکرار کنی تا بلکه یه کم راهو عوض کنه. بابام حواله می‌کنه رو دوش بقیه. و من دنبال راحتی‌ام.

یکی دیگه از رزومه‌هایی که برای دست گرمی فرستاده بودم هم رد شد و به مصاحبه نرسید و من برام سوال پیش اومد که چرا؟؟؟؟

نمی‌دونم چرا وقتی دیدم ردم کردن غمگین شدم... با اینکه بعید هم نبود چون رزومه‌ام رو خوب ننوشته بودم و یه روزمه ناقص فرستاده بودم.

بگذریم. به هر حال بد نیست از ساید بد ماجرا هم پست بذارم. هر چند کوتاه.


پیدا کردن جای پارک تو منطقه‌‌ی شلوغ.
اگه نیازی به پارک دوبل نباشه که چه بهتر.
اگه نزدیک به جایی که میخوای بری باشه چه بهترتر.
اگه احتیاج به پارک دوبل باشه ولی خیابون خلوت باشه تا با آرامش پارک کنی هم قبوله.
من واقعا هر بار که مرکز شهر میرم و ماشین می‌برم، با پیدا کردن جای پارک یه جون به جونام اضافه میشه.

پ ن : توضیحات این سری پست‌ها