...
این روزها چنگ میزنم و خراش ایجاد میکنم. تمرکز کردهام روی 17 سالگی و حوالی آن و هی خراش برمیدارم. تا شاید زخمی باز شود و چرکهای درونش پیدا شود و ... . خیلی میترسم. میترسم از اینکه هیچ چیزی آنجا نباشد. این همه خنج و زجه و مویه برای یک چیز تو خالی باشد. میترسم چرکی نباشد. میترسم اگر باز شد نتوانم ببندمش. میترسم اصلا زخمی نباشد و الان بردارم یک زخم هم ایجاد کنم. میترسم اگر چرکی آنجا بود نبینمش. میترسم از اینکه نیمه کاره به حال خودش رهایش کنم. میترسم مرا بکشد. میترسم دری باشد به زخمی عمیقتر ... انقدر مرا با خود ببرد که گم شوم.
میترسم. خیلی میترسم.
تنها نشانهای که بهم میگوید اینجا یک چیزهایی هست، که مرا فرامیخواند به کنده کاری، نفسی است که با پرداختن به آن زمان از من گرفته میشود. غمی است که یکهو از قفسه سینهام غلیان میکند. تلاشی است که برای خفه کردنش میکنم. نیرویی است که قدرت حرف زدن را از من میگیرد.
من نمیدانم دنیایی برای مردگان وجود دارد یا نه. ولی اگر وجود داشته باشد، مطمئنم که آنها هم بارها و بارها برمیگردند به لحظه مرگشان و برای خودشان اشک میریزند. مگر میشود کسی برای مردنش ناراحت نشود.
- ۹۹/۰۷/۳۰
اگر جاشون بهتر از اینور باشه؛ احتمال قریب به یقین ناراحت نمیشن! [شانه بالا انداختن]