۱
یه پادکست پیدا کردم. وقتی بهش گوش میدم، شدیدا پر از انرژی میشم به خاطر انرژی و بلوغ و سرزندگیای که مجریا و مهموناشون دارن. بعد که تموم میشه، تا یه ساعت هایپرم. کلی امید به زندگی و امید به آینده و اینا. یه عالمه کار تو ذهنم ردیف میکنم که دوست دارم انجام بدم و هیجانزده میشم باهاشون. بعد از یه ساعت انرژیم کم کم محو میشه. پا میشم میرم یه کم قهوه درست میکنم برای خودم تا شروع کنم به نوشتن اون همه کار هیجانانگیز و نظم دادن بهشون. ولی همین که قهوهام تموم میشه، دنیا رو سرم آوار میشه. دلپیچه میوفته به جونم. دلم میخواد برم بخوابم. برم یه گوشه چنبره بزنم. خاموش میشم. بعد با خودم فکر میکنم اون فکرا چی بود من کردم؟ اونا مال جووناست. از من که گذشته. حالا انگار نه انگار که وسط خلبازی جوونیام. بعد دلم میخواد بمیرم. و بعد... بعد فقط منتظر میمونم شب بشه. اتلاف زمان محض. شب میشه و میخوابم... بعد تموم میشه. فردا بیدار میشم و دیگه هیچ اثری از یه انسان نیست. یه ربات کارگر روزمره. روز از نو...
- ۹۹/۰۴/۱۰
از خودت ناراضی هستی؟! یا از چیزی ناراحت هستی؟! از چیزی که می تونستی انجام بدی و ندادی یا نشد؟! شاید هم وقتی میخای بنویسی و می بینی اینقدر ایده ها و تغییرها زیاد هستند. از نوشتنشون خسته میشی چه برسه بخوای انجام بدی. بنظرم فقط یه تغییر رو انتخاب کن و انجامش بده. مهم نیست تغییر کوچک باشه یا بزرگ فقط انجامش بده.