دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۱۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

یه ویدیو دیدم که می‌گفت اگه احساس تنهایی می‌کنید اشکال نداره. شما تنها نیستید. الان همه‌مون توی شرایط قرنطینه تنهاییم و این حرفا...


نمی‌خوام مقایسه کنم ولی فکر می‌کنم دارن تعریف تنهایی رو عوض می‌کنن! تو درسته توی چهار دیواری خونه خودت گیر افتادی و نمی‌تونی بیرون بری ولی یه سری آدم اون بیرون هستن که تو باهاشون در ارتباطی. حالا با چت، تلفن یا ویدیو کال! دوست، خانواده یا حتی لانگ دیستنس پارتنر. 

این تنهایی نیست! تو فیزیکالی تنهایی ولی در کل نه. تنهایی یعنی نداشتن حتی این ارتباط‌ها! حتی ممکنه قرنطینه هم وجود نداشته باشه و توی مکان‌هایی بری که هزاران نفر هستن. تا وقتی یه نفر نیست که مکالمه‌ای فراتر از سلام خدافظ باهاش داشته باشی تنهایی. بازم چه خانواده چه دوست یا هرچی...

چقدر چسبید. چقــــــدر چسبید...

 

 

 

 

«تو تاریکی» از «او و دوستانش»

دریافت

امروز خواب موندم. بابام اومده میگه «دیرت نمیشه؟» میگم «آره» میگه «زنگ بزن به اون ـِس همکارت خبر بده خواب موندی.» میگم «نمیرم دنبالش.»


ـِس همکارت؟؟؟ احتمالا می‌خواسته بگه پسره همکارت. بشون گفتم صبحا میرم دنبال همکارم، و نگفتم همکارم اسمش چیه یا حتی جنسیتش. ولی بابام واسه خودش فرض کرده پسره و شاید هزارتا چیز دیگه که بعدا معلوم میشه :|

هر روز بدتر از دیروز

سیاه‌تر

بسته‌تر

ذره‌ای حس و حال کار کردن ندارم. ذرّه‌ای...

خوابم هم میاد شدید...

دارم خل میشم...

احساس تنهایی هم می‌کنم... چون کسی نیست باهاش درباره دغدغه‌های شخصیم صحبت کنم...

یه تصویر ماتی هم می‌بینم از احساس ناامیدی که اون دور دورا وایساده و بهم لبخند می‌زنه...

دیگه چی؟

همین مرا بس که حس می‌کنم مامانم وقتی در مورد کوچکترین چیزا مثل خواب و بیداری و خورد و خوراک میگم، منو می‌فهمه. بس. 

یه مستند دیدم به اسم my silicon love.

وحشتناک بود. درباره یا مرد انگلیسی پنجاه و خورده‌ای ساله و تنها بود که ۱۲ تا عروسک زن داشت! هیچوقت ازدواج نکرده بود. مادرش سالها پیش فوت کرده بود و هنوز بعضی وسایل خونه رو به همون شکل نگه داشته بود! حتی سطل آشغال مادرش با محتویات!! و گفت که مهمترین زن زندگیش مادرش بوده. هیچ دوستی نداره و نداشته. ادم آنتی سوشالی به نظر نمی‌رسید مثلا می‌گفت دوست داره با آدما گفت و گو کنه ولی وقتی بحث چیزی غیر از خودشه براش جالب نیست. یا حتی دیت می‌رفت ولی خب وقتی میگی ۱۲ تا عروسک زن تو خونه داری چی میشه؟ 

خیلی هم نایس و مودب بود یعنی شما ذره‌ای قیافه عجیب و غریب نمی‌دیدی تو چهره این آدم.

واقعا وحشت کردم.

یه جا یه نظر گذاشته بودم، دیدم خوبه اینجا پستش کنم. نظرم درباره بچه‌هایی که سقط میشن و فرصت زندگی کردن رو پیدا نمی‌کنن بود.


« ولی من به زندگی توی دنیا به چشم یه مرحله نگاه میکنم. تو توی زندگی دنیایی کلی چیزای خوب میتونی بدست بیاری و توی مراحل بعد از داشتن چنین تجربه‌هایی حال کنی و برعکس گند بزنی به زندگیت و توی مراحل بعد حسرت بخوری. مثل جوانی که خیلیا خوشحالن که مثلا کارایی که دوست داشتن رو انجام دادن و خوش گذروندن و لذت بردن در کنار سختی‌هاش و خیلیا هم حسرت کارایی که نکردن رو میخورن. یه مرحله بود، گذشت و تموم شد. اگه استفاده کردی حالشو میکنی اگه هم استفاده نکنی حسرت میخوری در عین سختی هایی که ممکنه برات پیش بیاد. این بچه ها این فرصت رو از دست دادن و این حق زندگی کردن و گذروندن تمام و کمال این مرحله رو یه نفر دیگه ازشون گرفته. حالا چی میشه و خدا چیکار میکنه و این حق ایا برآورده میشه یا نه رو نمیدونم :) »

ازت خواهش میکنم غرق نشو توی دلتنگی و خاطره و حسرت...

غرق نشو عزیزم...

توییتر تا الان شبکه اجتماعی محبوب و ایده‌آل من شده. جایی که می‌تونی خودت باشی و قضاوت نشی. کسی هم به همین خاطر نقش بازی نمی‌کنه. برداشت فعلی من تا الآن اینطور بوده.
مثلا همین فضای وبلاگ هیچ وقت اینطور نبود. من توی وبلاگم تا زمانی می‌تونم خودم باشم که هویتم پنهان باشه. و ابن به خاطر فضاشه. اکثرا با هویت پنهان وبلاگ‌نویسی می‌کنن و این یک پیام داره ‌‌و پیامش اینه که به این مدیوم اعتماد ندارن پس آدم‌های دیگه هم خواسته ناخواسته این بی‌‌اعتمادی رو خواهند داشت.
ولی توی توییتر چون آدم‌هایی رو دنبال می‌کنی که می‌شناسیشون و خودافشایی‌ای رو ازشون می‌بینی که در هیچ فضای دیگه‌ای ندیده بودی، باعث میشه تو هم راحتتر باشی.
مثال دیگه اینستاگرامه که کاملا به نظرم فضاییه برای شوآف و بیزینس و خودافشایی توش کمه.
چی شد که اومدم این‌ها رو اینجا بنویسم. چون متوجه یه موضوع جالب شدم. من نمی‌دونستم دو تا از آشنایان روزهای دورم تراپی میرن. و خب حس خوبی پیدا کردم وقتی این رو فهمیدم (توی توییتر). و جالبه که وقتی فهمیدم یکی از آشنایان روز‌های دورِ دیگه توی اینستا از تراپی رفتن‌هاش می‌گفت اصلا حس خوبی نداشتم چون حس می‌کردم شوآفه.