امشب توی خندوانه وقتی لیلی رشیدی از رفتارهایی گفت که ناراحتش میکنه، دیدم دقیقا دقیقا دقیقا منم از اینکه یه نفر ازم ایراد بگیره خیلی بدم میاد. از پشت سر کسی بد حرف زدن و بدبینی هم به همون میزان بدم میاد. همیشه وقتی پشت سر کسی حرفی زده میشده، تا جایی که تونستم در رفتم، خودمو بی تفاوت نشون دادم یا بی اطلاع... طوری که بعد از یه مدت نقطه اتصالم رو با اون جمع از دست دادم. در صورتی که دلم نخواسته نقطه اتصالم رو از دست بدم و این موضوع هم تنها دلیلش نبوده و عوامل دیگه هم دست به دست دادن، من تلاش کردم که خودمو حداقل با چیزی به نازکی تار مو هم متصل نگه دارم ولی ...
و آخر هم نفهمیدم چرا آدمها نمیتونن توی صحبتهاشون بی خیال آدمهای دیگه بشن؟ باور کنین اینکه بخواین یه ویژگی رو توی یه آدم بولد کنین و بعد درباره اون ویژگیش با دیگران صحبت کنین و بد بگین، کم کم همهی اینها میشه ترسهای خودتون!! بعدا واقعا از این موضوع خواهید ترسید که دیگران پشت سر شما چی میگن؟ درباره شما چی فکر میکنن؟ مفهوم آبرو معنیشو براتون از دست میده و میشه یه مانع، یه ترس!! به جای اینکه آبروتون مایه فخرتون باشه، میشه نقطه ضعفتون که مبادا آبروتون بره و فلان! و باور کنید همهی این ترسها بالاخره به سرتون میاد. همون ویژگیها دقیقا از جایی که فکرشو نمیکردین سراغتون میاد. اگه سراغ خودتون نیاد، به سراغ همسرتون، بچتون، مادرتون پدرتون و خانوادتون میاد.
من آدم خوبی نیستم. منم گاهی پشت سر آدمها حرف زدم و گاهی بد حرف زدم ولی همیشه سعیم رو میکنم این کار رو برای خودم تفریح نکنم و همیشه جای عذاب کشیدن هم برای وجدانم بذارم. اگه این حرفا رو هم زدم نصیحت نکردم چون متنفرم از نصیحت کردنِ الکی و فقط گفتنی!
اینها همه یه مشت غر بود که روی دلم مونده بود و کسی نبود تا بهش بگم. همین.
- ۴ نظر
- ۲۹ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۱۲