دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

خب داشتم حرص میخوردم که چه مرگمه. که کارامو جلو نمیبرم؟ که چرا گیر کردم؟ چرا آشپزی برام راحته اما یه سری کارای دیگه رو پشت گوش میندازم؟ معلومه. کاری رو پشت گوش میندازم که یه گیر و گوری توش دارم. مثل ماجرای اخر هفته که دارم طوری وانمود میکنم که نرماله، که همه چیز سرجاشه، که من نرمال و آرومم ولی نه! نیست! هیچی نرمال نیست و منم آروم نیستم!

دلم میخواد برای خودم اشک بریزم. همین. همین!

از آدم‌های قضاوت کن، آدم‌های کوته فکر که عقده‌هاشونو با خودشون حل نمی‌کن و با جنس قضاوت روی بقیه بالا میارن متنفرم. از آدمای قضاوت‌کننده که با حرفاشون به بچه‌ها هم حتی زخم می‌زنن متنفرم.

منفورترین آدم‌ها. که حتی دلم نمیخواد اطرافم باشن.

که بهت بار و بار و بار میدن برای حمل. این همه سال.

که سنگینت می‌کنن زیر بار نگاهشون.

که نفستو می‌برن.

که ضد زندگی‌ان.

ازشون متنفرم.

توی هتل بودیم و داشتیم صبحانه می‌خوردیم.

توجهم به یه پدر دختر جلب شد. دختر ۹-۱۰ ساله سینی دستش بود و داشت دونه دونه جلو می‌رفت و انتخاب می‌کرد چی میخواد. و باباش به معنای حقیقی کلمه مثل پروانه دورش می‌چرخید. اگه کمک می‌خواست بود. دختر جلو می‌رفت و بابا به دنبالش. داشتم فکر می‌کردم کل انتظار من از پارتنر آینده‌ام همینه. مثل پروانه دورم بچرخه و بعد وقتی بچه‌ای داشتیم، همین رفتاری که با من داره رو با بچه‌مون داشته باشه.

داشتم فکر می‌کردم نفر آخری که باهاش دیت می‌کردم هم کم از پروانه نداشت. پس من چرا تموم کردم؟

بعد تصویر رو کاملتر کردم. تصور من از پارتنر آینده‌ام، یعنی کسی که دلم بخواد باهاش بمونم اینه که مثل پروانه دورم بچرخه، فوق‌العاده caring باشه و ساپورتیو. می‌دونم صد در صد نشدنیه ولی فکر و ذکرش این باشه که نذاره آب تو دل من تکون بخوره. وقتی می‌بینمش امنیت و مراقبت دو کلمه‌ای باشن که ببینم از تمام وجناتش می‌باره.

دلم می‌خواد پارتنرم همون توضیف از پدری باشه که هیچوقت نداشتم.

و وقتی پارتنرم این باشه، من بهش دل می‌بندم. بهش دل میدم. و بعد فکر می‌کنم دنیا برای هر دومون قشنگ میشه.

دیروز توی دورهمی نشسته بودم کنار افرادی که حرفهای روشنی میزدند و ایده های جالبی داشتند. من فقط گوش میدادم و همزمان به این فکر میکردم اگر من میخواستم نظرم رو بگم یا وارد بحث بشم چه میگفتم. 

اومدم بنویسم «پاییز شده و دلم می‌خواد برم گند بزنم توی تمام دوستی‌هایی که توی تابستون برای رشدشون زمان گذاشتم و برم افسرده بشم.»

اما بیشتر میگم. امروز رفتم جایی که یکسال رفتن به اونجا رو با اون نه چندان دوست قدیمی پیچونده بودم. تراپیستم می‌گفت خب اگه این دوستی رو نمی‌خوای چرا تموم نمی‌کنی؟ می‌گفتم با چه بهانه و دلیلی تموم کنم؟ حرف زدیم و به این نتیجه هم رسیدیم که خب دلیلی برای ادامه این دوستی ندارم اما در موندن در این دوستی اجباری می‌بینم که رهام نمی‌کنه. تراپیستم می‌گفت تو یکسال پیچوندی دوستتو، دوستت نفهمید تمایلی به وقت گذروندن باهاش نداری. حالا میری و دوباره دوستت امید پیدا میکنه و فکر میکنه دوستیه سرجاشه. به حرف تراپیستم بی توجهی کردم. رفتم که رفته باشم و گفتم چند ساعتی تحمل می‌کنم این فضا رو و برمی‌گردم. اما دوستم، توی چشماش، توی چشمای خاموشش اون امید خاموشو دیدم.‌ تا حالا توی چشمای خاموش و بی روح کسی امید بی روح دیدی؟ می‌دونی چه شکلیه؟ من دیدم. توی چشمای بابام زیاد دیدم. امید خاموش بوی مرگ میده. اشتباه فکر نکنیا. اصلا بوی زندگی نمیده. بوی نابودی. انگار اون آدم امیدی پیدا کرده برای دوباره نابود کردن تو و خودش و اثبات بدی زندگی در حقش.

می‌دونی چی شد. داشتم تحمل می‌کردم که آخرای داستان گیر افتادم. توی تله. هرچی دست و پا می‌زدم بدتر میشد. یه ایده به ذهنش رسیده بود و ول نمی‌کرد. و من با بی میلی تمام تقلا می‌کردم که نپذیرم. و نخوام و بی میل بمونم در عین اینکه بگم ایده‌اش خوبه و برای خودش نگهش داره. حالم بد شد، بد. واقعا حالم بد شد. خاموش‌تر شدم. هر بار توی چشماش نگاه می‌کردم خاموش‌تر می‌شدم. 

هربار زل میزد بهم و سعی می‌کرد اون امید خاموشو برام پرزنت کنه تا من حال کنم و گول بخورم افسرده‌تر می‌شدم. واقعا نمی‌خواستم. نمی‌خوام. لعنت به من که رفتم اصلا.

می‌دونی چیه. مثل همون دیتی که توی دو پست قبل نوشتم هرچقدر بیرحمانه این دوستی رو تموم می‌کنم. تو این پاییز، همراه با پوست انداختن امسال، دستی به سر و روی دوستی‌هام میکشم. دیگه توی دوستی‌ای نمی مونم که از اجباره. دوستی که از من انرژی می‌گیره و دلم میخوا‌د جلوش نقاب بزنم دوست نیست واقعا. باید بعد از این همه سال بپذیرم. باید بپذیرم. باید بپذیرم!

لعنت به هورمون‌ها و لعنت به تقویم خراب بیان که پست رو در ۳۱ شهریور می‌ذاری اما ۱ مهر ثبت می‌کنه و قاعده نه ساله وبلاگ تو رو بعد از ۹ سال می‌شکونه!

پاییز یهو میاد و همینطور یهو آدمو افسرده می‌کنه.

مدتی با کسی دیت می‌کردم و تمامش کردم. برنامه‌ای برای دیت در آینده ندارم. ماشین دوباره تعمیرگاهه. منم روز دومیه که ریموت خونه‌ام و فردا هم هستم. برنامه‌های پیش رو تا دو ماه آینده اصلا جالب نیستن. دیشب حساب کردم توی دو ماه گذشته یا بهتر عرض کنم از جنگ به بعد خرجام بیش از حد افزایش پیدا کرده. طوری که خرج شهریور بیشتر از حقوقم بوده و این وحشتناکه. خونه داره سرد میشه و سرما رو دوست ندارم.

کلا وقتی پاییز میشه همه چیز خاکستری و سرد و نمور میشه. همه چیز تاریک میشه. خورشید قهرش می‌گیره. نور کم میشه. این ۶ ماهو کی میخواد تحمل کنه؟ من که توانشو ندارم وافعا.

امروز تراپیستم هم اشاره کرد به تنی جند از اتفاقات چند ماه گذشته و منو دعوت کرد به تفکر و پیدا کردن چرایی ماجرا. و من این رو در ذهنم ترجمه کردم به اینکه اوضاعم خوب نیست انگار!

فکر می‌کردم دارم زندگی می‌کنم! اما روانم انگار داره کار دیگه‌ای می‌کنه!

گفته بودم دیتینگ اپ نصب کردم؟ :)
خب فضا اول ناشناخته بود و هیجان‌انگیر. بعد ترسناک و متعجب‌کننده. بعد هم ناامیدکننده. و حالا امروز با آدم‌های جالبی آشنا شدم، آدم‌های واقعا جالب!
انقدر جالب که دلم میخواد باهاشون دوست بشم و دوست بمونم.
از فضای چرا چت جلو نمیره و این آدم غرببه الان حالا چی میخواد به من بگه امروز رسیده بودم به چت با آدمی که انقدر گرم و بامزه‌اس که نمیتونی صحبتو باهاش کنار بذاری.
کاش کل آدم‌های دیتینگ اپ از این جنس آدم‌های امروز بودن. واقعی و بامزه و جالب و کنجکاوی‌برانگیز.
اصلا دیدم به فضای دیتینگ اپ این نبود. خیلی سالم‌تر از تصوراتم قبل از استفاده‌اشه. خیلی فضای باحالی داره، آدم‌هاش واقعی‌ان و امن‌ترن!

روزگار خوبی ندارم

واقعا روزگار خوبی ندارم

از خواب و خوراک هم افتادم