دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

من اینو اینجا پست ثابت می‌کنم که جلوی چشمم باشه و هر بار اومدم یه سری به اینجا بزنم و چیزی بنویسم تکرار مکررات نکنم. 

چون هربار که تو این شرایط قرار می گیرم به خودم میگم وقتی از این شرایط بیرون اومدم دیگه فلان... و دو روز که می گذره یادم میره و کلا فراموش می کنم و دوباره که توی شرایط مشابه قرار می گیرم یادم میوفته که من قرار گذاشته بودم با خودم و چرا یادم رفت و چرا الان دوباره تو این شرایطم؟

قرار چیه؟ از این کار و این شغل میام بیرون. من نه آدم این کارم، نه آدم این شغل. برمی گردم به شغل قبلی. ابزارهایی که نصفه بلدم رو کاملتر می کنم و برمی گردم. نگاهم هم در حد یادگیری ابزار و مهارت نگه می دارم. نه قراره شاخ غول بشکونم و نه حلال تمام مسائل بشم و نه قراره مدال نوآوری و خلاقیت دریافت کنم. این کاریه که مدرسه با من کرد. به جای یادگیری و گذر، گیر کردم توی بهترین شدن توی اون درس و مسئله حل نشده باقی نذاشتن.

البته که میدونم و آگاهم مشکل نه از شغله و نه از کار، من باید تغییر کنم. ولی این شغل و این کار چیز ارزشمندی ندارن برای اینکه این همه هزینه روانی پاشون خرج کنم.


امروز یه نفر تو خیابون ازم شماره خواست. تکنیک قدیمی آدرس پرسیدن و بعد شماره خواستن.

البته داغون نبود. قبلی‌ها چندش بودن. منو اسکل فرض می‌کردن. این آدم امروزیه اما یهو شماره خواست. یعنی کلا مکالمه اینطور بود که پرسید خانم مترو جلوتره؟ منم گفتم بله. بعدم گفت شمارتو میدی؟ منم گفتم نه. حتی متوقف نشدیم. سوال اولش روبروی هم بودیم. سلام دوم از هم رد شده بودیم و برگشته بودیم به هم نگاه می‌کردیم.

نه چندش بود، نه داغون، شبیه خودم بود. انگار که مثلا یکی از همکارام باشه. احتمالا اونم از سر کار برمی‌گشته. ظاهر و رفتارش هم امروزی بود. قدش بلند بود. نه رفتارش گستاخانه بود نه از روی خجالت. من اما جا خورده بودم. فکر می‌کردم سوال دوم درباره ایستگاه و چقدر مونده و اینا باشه. توقع اینو نداشتم. برای همینه هنوز ذهنم درگیره. این آدم با این ظاهر معمولی و امروزی و خلاصه بی هیچ نقصی چرا باید تو خیابون دنبال دوست بگرده‌؟ تو خیابون آخه؟ اونم نه هر خیابونی! خیابونی که همه برای کار اونجا میرن. اونم نه با حوصله و انتخاب و اینا. وقتی داری تند تند میری خونه از دختری که داره تند تند جهت مخالف تو میره خونه شماره بخوای؟ در خسته‌ترین ورژن هردوتون؟

جالب بود. کلا بهش منحرف بودن و مریض و اینها بودن هم نمی خورد. واقعا انگار دوستم از من شماره خواسته باشه. 

دارم فکر می‌کنم اگه یه جای دیگه باهاش آشنا میشدم بهش شماره می‌دادم؟ مثلا تو کتابفروشی؟ یا سالن تئاتر؟ یا یه کافه خوب؟ یا فضای کار اشتراکی؟ بعید نبود. اما وسط خیابون خیلی خامه برای این چیزا.

بعد می‌دونی قسمت جالب ماجرا برام چی بود؟ حسم برام جالب بود! مثلا مثل قبلی‌ها استرس نگرفتم انگار که یکی مزاحمم شده باشه تو خیابون. جا خوردم اما هول نشدم. انگار واقعا داشتم به یه آدم معمولی مثل خودم نه می‌گفتم. احساس حماقت نکردم مثل دفعات قبل. حتی یه خورده ته دلم بامزه بود برام و کمی خوشحال شدم. که این ظاهر خسته‌ی بعد از کارم این ترکیب لباس‌هام که به نظر مامانم جذاب نیست یه آدم معمولی رو توی خیابون جذب کرده. البته حس دوگانه‌ایه. ولی خب بالاخره قیافه‌ و تیپم انگار اونقدرا هم زشت نیست. 

اومدم یه کافه داغون نشستم. داغون واقعا!

من باید اون بار که دوستم اون کافه داغونو پیشنهاد داد و رفتیم و غذاش واقعا افتضاح بود به دوستم فیدبک میدادم. فیدبک ندادم. و دوباره یه کافه داغون دیگه. دوباره که چه عرض کنم.

اصلا انگار در طالع من نوشته شده با این دوستم به کافه های داغون قدم بذارم.

البته خب مشخصه. من دیدن این دوستم برام مهمتر از کافه هاست ولی خب آخه دیگه انقدرم داغون نه :))))

باید اصلا یه روز بیام بنوسم در وصف اینکه وقتی میگم یه کافه داغونه یعنی چی!

خیلی وقت بود وسط کار به اینجا پناه نیاورده بودم.

دیروز وقتی داشتم رانندگی میکردم دلم میخواست اینجا رو باز کنم و بنویسم «نمیتونم... دیگه واقعا نمیتونم». رسیدم خونه، شام و قرص خوردم. و بدون اینکه حتی یادم بیاد کی خوابیدم و بیدار شدم دیدم کل لامپا روشنن و ساعت ۳ صبحه. حتی توانش رو نداشتم پاشم خاموش کنم. همونو خوابیدم تا صبح.

صبح حال دوش گرفتن نداشتم. صبحانه هم درست نکردم با اینکه تایم دوش آزاد شده بود

البته این شب یهو خوابیدنه و بیدار شدن وسط شب و دیدن لامپای روشن جدید نبود. اما وقتی اینطوری میشه انگار روز قبل به روز بعد وصل شده. انگار من تایم برای خودم نداشتم. دریته بیشتر میخوابم ولی خواب با کیفیتی نیست. بعدش خلقم درهمه.

خلاصه واقعا دیگه نمی‌تونم!

دیروز آشپزی کردم. صبحانه فرنچ تست. ناهار سیب زمینی با یه سس مشابه آلفردو. شام چیکن رپ. چیکن رپی که ناکام ماند. تا من باشم دیگه به نون تافتون های سه نان اعتماد نکنم. و رپ رو توی نون لواش یا نون تازه درست کنم.

فقط هم ظرف شستم و خونه رو مرتب کردم. و مقدار زیادی توی یوتیوب وقت گذروندم.

به خودم سخت نگرفتم. به خودم اجازه استراحت دادم با اینکه هزار تا کار داشتم. نه اخبارو چک کردم و نه به کار فکر کردم. چند باری هم یاد اینجا افتادم که بیام چیزی بنویسم و فراموش شد. الان هم اومدم کمی از روزمره‌جات این روژهام بگم.

نشونه های شما براش شروع پاییز چیه؟

برای من آفتابشه. اون نوع آفتاب و نوری که از پنجره وارد میشه کاملا نوید پاییزو میده.

و انگور. از این انگور سبز کوچیکا که هسته ندارن و کم کم به قهوه ای و بنفش میرسن. اینا برای من نشونه پاییزن. نارنگی که دیگه یعنی حاجی عزای زمستونو بگیر‌ ولی این انگورا واقعا شروع پاییز رو یادآوری میکنن برام.

بوی غذا این موقع شب کل خونه و احتمالا کل ساختمون رو برداشته. چون یهو یادم افتاد برای فردا ناهار درست نکردم و متاسفانه شرایط طوریه که ناهار درست کردن این موقع شب برام راحتتره از ناهار خریدن.

اومدم بنویسم و ادای دینی برای شهریور داشته باشم و برم. گرچه که بارها تو این مدت موضوعی از ذهنم می گذشت و به نظرم میرسید جاش تو وبلاگه ولی لحظه طوری بود که نمیشد نوشت. و فراموش میشد.

باید اون پست ثابت رو بردارم. تغییراتی توی کارم دادم. از طرف خونواده با خواسته هاشون تحت فشارم، چیزی بیشتر از این نمیتونم بگم. احساس میکنم تایمم مال خودم نیست و همون میزان کمی هم که با اونا میگذرونم پر از استرسه برام. جلسات تراپی هم به گره هایی رسیدن. 

و توی یک ماه گذشته، بعد از این همه مدت زندگی تو این خونه دو تا سوسک دیدم و واقعا دارم به این فکر میکنم اگه تخم سوسکی چیزی پیدا کردم بذارم و برم؟

هنوز توی هرم مازلو بالا نیومدم تا دغدغه ای غیر از رفع نیاز های اولیه داشته باشم. اینا هیچ، عقبگرد هم دارم میکنم به گذشته. از همه جهت فریز شدم. به این وضعیت میگم survival mode. فقط داری زنده می‌مونی. همین.

احساس خشم بزرگترین حسیه که لحظه به لحظه باهامه ولی خب نمود بیرونیش شبیه اون خشمی که همه میشناسن نیست. 

همینا!

یادم نمیاد اینو اینجا نوشته بودم یا نه. بعد از مدت‌ها که خونه کثیف بود چند وقت پیش تمیزش کردم. یه روتین آسان‌گیرانه هم گذاشتم و مدتی تمیزی خونه رو حفظ کردم. اما زندگی اونطور که دلم می‌خواست پیش نرفت و تمیزی خونه شد اولویت آخر و دوباره کثیف شد و کثیف موند.

امروز اینها زیر دوش به ذهنم رسید. که این خونه با اینکه تمیز نیست اما من توش راحتم. خوشی‌های ریزی توش برای خودم ساختم. مثل شبا دوش آب سرد گرفتن و خنک شدن تو این گرما. مثل کولرو تا صبح روشن گذاشتن. مثل خوابیدن بدون رویه و پتو و راحت بودن. مثل نوشیدنی های عزیزم که به محض هوس کردن برای خودم درست میکنم. مثل تنقلات مخصوص به خودم که توی یخچال فریزر برای خودم درست کردم. مثل تختم و لباس‌هام که همیشه تمیز و خوشبو نگشهون میدارم‌. مثل موقعیت‌های آشپزی که برای خودم ایجاد میکنم و تمام خوراکی ها و غذاهای خوشمزه‌ای که می‌خورمشون. خوشی‌هایی که فقط اینجا دارمشون. نه هیچ جای دیگه‌ای.

حتی زندگی جهنمی و پر از اضطراب هم توی این چهار دیواری کنار اومدن باهاش و تحملش راحتتره برام. خالصانه احساساتم رو توی این خونه تجربه میکنم. می‌بینمشون. باهاشون می‌مونم. سرکوبشون نمی‌کنم و تغییر شکلشون نمیدم. حتی اگه احساسات خوشایندی نباشن‌.

اینجا راحتتر می‌خوابم. راحتتر بی‌خواب میشم. راحتتر از خواب بیدار میشم و راحتتر تا لنگ ظهر میخوابم‌. اینجا من منم.‌

این داستان، من و وبلاگ و اضطرابی دیگر. این روزها درگیر اضطراب بالایی هستم. امروز هم یه نمونه اشه. و من وقتی بابت موضوعی چه آگاهانه چه ناخودآگاه اضطراب دارم باید زندگی رو برای خودم حرام اعلام کنم. مثل الان که خواب بر من حرامه.

خواب ندارم. به خاطر استرسه. دوباره دارم به مرحله overwhelmed  شدن نزدیک میشم. کاش اوکی بودم همه داستان های این چند وقت رو اینجا بنویسم.