اومدم بنویسم «پاییز شده و دلم میخواد برم گند بزنم توی تمام دوستیهایی که توی تابستون برای رشدشون زمان گذاشتم و برم افسرده بشم.»
اما بیشتر میگم. امروز رفتم جایی که یکسال رفتن به اونجا رو با اون نه چندان دوست قدیمی پیچونده بودم. تراپیستم میگفت خب اگه این دوستی رو نمیخوای چرا تموم نمیکنی؟ میگفتم با چه بهانه و دلیلی تموم کنم؟ حرف زدیم و به این نتیجه هم رسیدیم که خب دلیلی برای ادامه این دوستی ندارم اما در موندن در این دوستی اجباری میبینم که رهام نمیکنه. تراپیستم میگفت تو یکسال پیچوندی دوستتو، دوستت نفهمید تمایلی به وقت گذروندن باهاش نداری. حالا میری و دوباره دوستت امید پیدا میکنه و فکر میکنه دوستیه سرجاشه. به حرف تراپیستم بی توجهی کردم. رفتم که رفته باشم و گفتم چند ساعتی تحمل میکنم این فضا رو و برمیگردم. اما دوستم، توی چشماش، توی چشمای خاموشش اون امید خاموشو دیدم. تا حالا توی چشمای خاموش و بی روح کسی امید بی روح دیدی؟ میدونی چه شکلیه؟ من دیدم. توی چشمای بابام زیاد دیدم. امید خاموش بوی مرگ میده. اشتباه فکر نکنیا. اصلا بوی زندگی نمیده. بوی نابودی. انگار اون آدم امیدی پیدا کرده برای دوباره نابود کردن تو و خودش و اثبات بدی زندگی در حقش.
میدونی چی شد. داشتم تحمل میکردم که آخرای داستان گیر افتادم. توی تله. هرچی دست و پا میزدم بدتر میشد. یه ایده به ذهنش رسیده بود و ول نمیکرد. و من با بی میلی تمام تقلا میکردم که نپذیرم. و نخوام و بی میل بمونم در عین اینکه بگم ایدهاش خوبه و برای خودش نگهش داره. حالم بد شد، بد. واقعا حالم بد شد. خاموشتر شدم. هر بار توی چشماش نگاه میکردم خاموشتر میشدم.
هربار زل میزد بهم و سعی میکرد اون امید خاموشو برام پرزنت کنه تا من حال کنم و گول بخورم افسردهتر میشدم. واقعا نمیخواستم. نمیخوام. لعنت به من که رفتم اصلا.
میدونی چیه. مثل همون دیتی که توی دو پست قبل نوشتم هرچقدر بیرحمانه این دوستی رو تموم میکنم. تو این پاییز، همراه با پوست انداختن امسال، دستی به سر و روی دوستیهام میکشم. دیگه توی دوستیای نمی مونم که از اجباره. دوستی که از من انرژی میگیره و دلم میخواد جلوش نقاب بزنم دوست نیست واقعا. باید بعد از این همه سال بپذیرم. باید بپذیرم. باید بپذیرم!
- ۰ نظر
- ۰۵ مهر ۰۴ ، ۲۰:۰۴