دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

اومدم بنویسم «پاییز شده و دلم می‌خواد برم گند بزنم توی تمام دوستی‌هایی که توی تابستون برای رشدشون زمان گذاشتم و برم افسرده بشم.»

اما بیشتر میگم. امروز رفتم جایی که یکسال رفتن به اونجا رو با اون نه چندان دوست قدیمی پیچونده بودم. تراپیستم می‌گفت خب اگه این دوستی رو نمی‌خوای چرا تموم نمی‌کنی؟ می‌گفتم با چه بهانه و دلیلی تموم کنم؟ حرف زدیم و به این نتیجه هم رسیدیم که خب دلیلی برای ادامه این دوستی ندارم اما در موندن در این دوستی اجباری می‌بینم که رهام نمی‌کنه. تراپیستم می‌گفت تو یکسال پیچوندی دوستتو، دوستت نفهمید تمایلی به وقت گذروندن باهاش نداری. حالا میری و دوباره دوستت امید پیدا میکنه و فکر میکنه دوستیه سرجاشه. به حرف تراپیستم بی توجهی کردم. رفتم که رفته باشم و گفتم چند ساعتی تحمل می‌کنم این فضا رو و برمی‌گردم. اما دوستم، توی چشماش، توی چشمای خاموشش اون امید خاموشو دیدم.‌ تا حالا توی چشمای خاموش و بی روح کسی امید بی روح دیدی؟ می‌دونی چه شکلیه؟ من دیدم. توی چشمای بابام زیاد دیدم. امید خاموش بوی مرگ میده. اشتباه فکر نکنیا. اصلا بوی زندگی نمیده. بوی نابودی. انگار اون آدم امیدی پیدا کرده برای دوباره نابود کردن تو و خودش و اثبات بدی زندگی در حقش.

می‌دونی چی شد. داشتم تحمل می‌کردم که آخرای داستان گیر افتادم. توی تله. هرچی دست و پا می‌زدم بدتر میشد. یه ایده به ذهنش رسیده بود و ول نمی‌کرد. و من با بی میلی تمام تقلا می‌کردم که نپذیرم. و نخوام و بی میل بمونم در عین اینکه بگم ایده‌اش خوبه و برای خودش نگهش داره. حالم بد شد، بد. واقعا حالم بد شد. خاموش‌تر شدم. هر بار توی چشماش نگاه می‌کردم خاموش‌تر می‌شدم. 

هربار زل میزد بهم و سعی می‌کرد اون امید خاموشو برام پرزنت کنه تا من حال کنم و گول بخورم افسرده‌تر می‌شدم. واقعا نمی‌خواستم. نمی‌خوام. لعنت به من که رفتم اصلا.

می‌دونی چیه. مثل همون دیتی که توی دو پست قبل نوشتم هرچقدر بیرحمانه این دوستی رو تموم می‌کنم. تو این پاییز، همراه با پوست انداختن امسال، دستی به سر و روی دوستی‌هام میکشم. دیگه توی دوستی‌ای نمی مونم که از اجباره. دوستی که از من انرژی می‌گیره و دلم میخوا‌د جلوش نقاب بزنم دوست نیست واقعا. باید بعد از این همه سال بپذیرم. باید بپذیرم. باید بپذیرم!

لعنت به هورمون‌ها و لعنت به تقویم خراب بیان که پست رو در ۳۱ شهریور می‌ذاری اما ۱ مهر ثبت می‌کنه و قاعده نه ساله وبلاگ تو رو بعد از ۹ سال می‌شکونه!

پاییز یهو میاد و همینطور یهو آدمو افسرده می‌کنه.

مدتی با کسی دیت می‌کردم و تمامش کردم. برنامه‌ای برای دیت در آینده ندارم. ماشین دوباره تعمیرگاهه. منم روز دومیه که ریموت خونه‌ام و فردا هم هستم. برنامه‌های پیش رو تا دو ماه آینده اصلا جالب نیستن. دیشب حساب کردم توی دو ماه گذشته یا بهتر عرض کنم از جنگ به بعد خرجام بیش از حد افزایش پیدا کرده. طوری که خرج شهریور بیشتر از حقوقم بوده و این وحشتناکه. خونه داره سرد میشه و سرما رو دوست ندارم.

کلا وقتی پاییز میشه همه چیز خاکستری و سرد و نمور میشه. همه چیز تاریک میشه. خورشید قهرش می‌گیره. نور کم میشه. این ۶ ماهو کی میخواد تحمل کنه؟ من که توانشو ندارم وافعا.

امروز تراپیستم هم اشاره کرد به تنی جند از اتفاقات چند ماه گذشته و منو دعوت کرد به تفکر و پیدا کردن چرایی ماجرا. و من این رو در ذهنم ترجمه کردم به اینکه اوضاعم خوب نیست انگار!

فکر می‌کردم دارم زندگی می‌کنم! اما روانم انگار داره کار دیگه‌ای می‌کنه!

گفته بودم دیتینگ اپ نصب کردم؟ :)
خب فضا اول ناشناخته بود و هیجان‌انگیر. بعد ترسناک و متعجب‌کننده. بعد هم ناامیدکننده. و حالا امروز با آدم‌های جالبی آشنا شدم، آدم‌های واقعا جالب!
انقدر جالب که دلم میخواد باهاشون دوست بشم و دوست بمونم.
از فضای چرا چت جلو نمیره و این آدم غرببه الان حالا چی میخواد به من بگه امروز رسیده بودم به چت با آدمی که انقدر گرم و بامزه‌اس که نمیتونی صحبتو باهاش کنار بذاری.
کاش کل آدم‌های دیتینگ اپ از این جنس آدم‌های امروز بودن. واقعی و بامزه و جالب و کنجکاوی‌برانگیز.
اصلا دیدم به فضای دیتینگ اپ این نبود. خیلی سالم‌تر از تصوراتم قبل از استفاده‌اشه. خیلی فضای باحالی داره، آدم‌هاش واقعی‌ان و امن‌ترن!

روزگار خوبی ندارم

واقعا روزگار خوبی ندارم

از خواب و خوراک هم افتادم

خب من باید در این باره هم اینجا بنویسم که به مدت دو هفته دچار اشتباه و خطای احمقانه و واضحی شدم.

با یه نفر به صورت رندوم توی اینترنت آشنا شدم، صحبت کردیم و حرفاش برام قشنگ و بالغانه بود. همو تصور کردیم و درباره تابستون پیش رو با هم رویاپردازی کردیم. در اولین فرصت قرار گذاشتیم و همو دیدیم. اما اون چیزی که از هم دیدیم فرسنگ‌ها فاصله داشت از تصورمون.

چنین خطا و اشتباه فاحش و به شدت واضحی تو این سن و این دوره زمونه خیلی بعید بود از هر دومون. اما خب اصرار کورکورانه من بود که ما رو به خطا برد. 

حس می‌کنم همش بابت جنگ و بلاییه که سر روان همه ما اومده. 

شکل‌گیری این خطا اونجا برای من شروع شد که وسط موشک‌ها و بمب‌ها و فکر مرگ داشتم فکر می‌کردم که اگه بمیرم، عاشقی نکرده مردم. و فقط با این بعد از مرگ مشکل داشتم. برای همین مغزم کور و کر شد نسبت به ‌نشانه‌ها. و در اولین فرصتی که به خونه برگشت تمام تلاششو کرد که توی فرصت کوتاه بین آتش بس تا حمله بعدی حداقل این بعد رو زندگی کرده باشه. اما بد، خیلی بد به خطا رفت.

آدم باید مواظب اهدافی که برای خودش ست می‌کنه باشه. من واقعا وقتی هدفو با گوشت و خون ست کنم تمام وجودم به سمتش میره!

وقتی جنگ شروع شد یکی از حسرت‌هام عاشقی نکردن توی این شهر بود. وقتی برگشتم تهران انگار تمام فکر و ذکرم شده بود عاشقی کردن و زندگی کردن توی این شهر. 

و نمی‌دونم این بی‌جنبگیه یا چی که تا یه نفر کمی فقط کمی حرف محبت‌آمیز به من می‌زنه دیوانه‌اش میشم! بعد هی تلاش میکنم دختر خوبی باشم و به روی خودم نیارم و الکی دل نبندم. اما خب روانم طور دیگه‌ای دیوانه میشه!

ایضا در این شرایط کار کردن هم در توانم نیست. دیوانه میشم واقعا!

امروز صبح رودتز بیدار شدم توی شکوت و تا بقیه همکارا بیدار نشدن کارامو جلو بردم. اما ...

الان فقط دلم میخواد بمیرم. 

پلکم می‌پره. خوابم میاد. نه حوصله دارم. نه اعصاب. کارهام هم برای فردا عقب موندن و بی‌نهایت عذاب وجدان دارم. تصمیم دارم نخوابم و کارم رو جلو ببرم. احساسات مختلفم انقدر زیادن که دیگه نمی‌تونم از هم تشخیصشون بدم. همینقدر آشفته.