دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۳ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است

اومدم تولد اینجا رو تبریک بگم که دیدم قبلا گفتم :)

پس از خودم میگم. از کار بگم؟ کار خوبه. نمی دونم اینجا گفتم که عوضش کردم یا نه. اون پست یادآوری رو گذاشتم تا مدتی هنوز جلوی چشمم باشه. کار جدید خوبه. خیلی شغلم رو جالب نمی بینم ولی همین که اثربخشم و بقیه با من اوکی و خوشحالن برام کافیه. این کار خسته ترم می کنه. ولی همین که میدونم تلاش و انرژی و زمانی که می ذارم بی ثمر نیست برام خستگی رو قابل تحمل می کنه. با کار قبلی هم هنوز تسویه نکردم. من هنوز نسبت به پایان دادن توسط خودم هراسانم :)

واقعا دیگه هفته بعد شروع میکنم کار و بارای تسویه رو. حاضرم برای نگرفتن حق و حقوقم ازشون شکایت هم کنم. تجربه کاری خیلی بدی بود. درسته کمتر کار میکردم. درسته هیبرید بود. ولی اینا هیچ کدوم بدی های کار رو جبران نمی کرد. اینکه می دونستی کارت قراره بی ثمر باشه. این بودن توی جنگ اعصاب با همکارا در حالی که جنگ اعصاب به من ربطی نداشت و تاریخچه باقی مونده از گذشته بینشون بود واقعا توانم رو بریده بود. چند روز پیش داشتم فکر می کردم من تمام چند ماهی که توی کار قبل بودم اکثر جلسه های تراپیم درباره کار بوده. خودم دیگه خسته شده بودم هی مسائل کار رو می بردم تراپی. اصلا فضا برای پرداختن به خودم باقی نمونده بود. توی زندگی شخصی هم تعادل کار و زندگیم به هم ریخته بود. با بقیه وقتی درباره کار قبلیم صحبت می کنم از بدی هاش زیاد نمیگم. بدی ها رو هم در قالب شوخی میگم و می خندیم ولی واقعا جون منو کندن اون همکارا!

اما محل کار جدید و بودن با این آدم ها دارم باورهام و تجربه هام رو جابه جا میکنه. من اسم این محیط کاری الانم رو محیط سالم میذارم. کار کردن با آدم سالم رو تا تجربه نکنی اصلا نمی فهمی یعنی چی. و منظور من سلامت نسبی روانه و بلوغ. دوست داشتم مثال بزنم ولی باید برام بیشتر این تجربه ها جا بیوفته تا بتونم ازشون بنویسم. فعلا محو تماشام. خودم حس میکنم در حال رشد و یادگیری ام. اون نه از جنس مهارت های سخت. ارتباطات رو دارم یاد می گیرم. و واقعا با دهان و چشم های باز و حیرت زده دارم یاد می گیرم.

چیزهای دیگه ای هم می خواستم از خودم بگم که از حوصله ام خارج شدن :)

باز هم به رسم همیشه تولد توست ای وبلاگ عزیزم و من این‌بار فکر می‌کردم ۲۵ آذر به دنیا اومدی. فکر می‌کردم چند ساعت دیر رسیدم اما انگار چند روز زودتر رسیدم.

۸ ساله شدی و برای من عجیبه چطور موندم باهات این همه سال.


خیلی خوابم میاد. بیشترین از این در توانم نیست.


و خب هر دم از این باغ بری می‌رسد. خسته شدم از بازیچه دست این آدم بودن. اینکه فکر می‌کنه واقعا کنترل زندگی من دستشه. اینکه زندگی من رو بازی می‌دونه. دیگه نه عصبانیم از این موضوع و نه ناراحت. خسته‌ام. از خودم هم خسته‌ام که نمی‌زنم زیر میز که اینطورا هم که فکر می‌کنی نیست.

البته بعضی وقتا هم دلم می‌خواد وا بدم. رها کنم و مثل فیلم و سریالا زندگی کنم. همه چیزو به بازی بگیرم و تصویر زندگی خوشبخت رو برای بقیه به نمایش بذارم. اما موضوع اینه که تصویرش قشنگه. خودش برام هولناکه. من حتی اگه بایستم و حرکت نکنم، این توقف رو ترجیح میدم به افتادن تو سراشیبی خواسته بقیه.

و جالبه که در همه حال از زدن تو سر من دست برنمی‌داره. حتی وقتی می‌خواد ازم تعریف کنه. برای همینه فیدبک مثبت آدم‌ها و تعریف‌هایی که از من می‌کنن به دلم نمی‌شینه. هیچ چیزی برام باورپذیر نیست.