اومدم بنویسم و ادای دینی برای شهریور داشته باشم و برم. گرچه که بارها تو این مدت موضوعی از ذهنم می گذشت و به نظرم میرسید جاش تو وبلاگه ولی لحظه طوری بود که نمیشد نوشت. و فراموش میشد.
باید اون پست ثابت رو بردارم. تغییراتی توی کارم دادم. از طرف خونواده با خواسته هاشون تحت فشارم، چیزی بیشتر از این نمیتونم بگم. احساس میکنم تایمم مال خودم نیست و همون میزان کمی هم که با اونا میگذرونم پر از استرسه برام. جلسات تراپی هم به گره هایی رسیدن.
و توی یک ماه گذشته، بعد از این همه مدت زندگی تو این خونه دو تا سوسک دیدم و واقعا دارم به این فکر میکنم اگه تخم سوسکی چیزی پیدا کردم بذارم و برم؟
هنوز توی هرم مازلو بالا نیومدم تا دغدغه ای غیر از رفع نیاز های اولیه داشته باشم. اینا هیچ، عقبگرد هم دارم میکنم به گذشته. از همه جهت فریز شدم. به این وضعیت میگم survival mode. فقط داری زنده میمونی. همین.
احساس خشم بزرگترین حسیه که لحظه به لحظه باهامه ولی خب نمود بیرونیش شبیه اون خشمی که همه میشناسن نیست.
همینا!