خواب ندارم. به خاطر استرسه. دوباره دارم به مرحله overwhelmed شدن نزدیک میشم. کاش اوکی بودم همه داستان های این چند وقت رو اینجا بنویسم.
- ۰ نظر
- ۳۱ تیر ۰۳ ، ۰۳:۵۴
خواب ندارم. به خاطر استرسه. دوباره دارم به مرحله overwhelmed شدن نزدیک میشم. کاش اوکی بودم همه داستان های این چند وقت رو اینجا بنویسم.
خب موقعیت اینه، من دارم از استرس خفه میشم. دیروز بعد از اینکه اومدم خونه خودم تقریبا هیچ کاری نکردم جز خوردن، دراز کشیدن و اسکرول کردن. استرس انقدر سنگین بود که نمیتونستم زیر وزنش حتی بشینم. دیروز رو به خودم سخت نگرفتم. خوابیدم. صبح هم بیدار شدم. از لحظه بیدار شدن این استرس خوردن و نفس کشیدن رو هم برام سخت کرده. و من دیدم چی بهتر از اینکه بیام اینجا درباره اش بنویسم.
موضوع اینه که یه در باز شده. یه در کوچولو. من خوشحال و هیجان زده ام و صد البته پر از استرس. اصلا دلم نمیخواد درباره پشت در زیاد بدونم که نکنه بفهمم پشتش همون جهنمیه که الان توشم. توی ندونستن حداقل میشه پشت در دنبای پریان و بهشت رو تصور کرد. اعتماد به نفسم هم بی نهایت پایینه. بی نهایت هم عصبانیم و همینطور دوباره به نقطه ای رسیدم که فهمیدم هیچی، واقعا هیچی، بلد نیستم. و با این اوضاع باید خودمو خوب جلوه بدم. واقعا این استرسه کار دستم میده و گند میزنم توی هز چی دره.
انقدر لفتش دادم و بیرون نیومدم از این کار که زیرابمو زدن :)
احساس حماقت میکنم. از اول این کارو نمی خواستم و بهشون گفتم. و اونجایی حماقت کردم که موندم.
چون تو قسمتی از زندگیم هستم که رفتن به تنهایی برام سخته.
نیاز دارم یکی هلم بده تا بیرون برم.
اینقدر که اینجا احساس بی کفایتی کردم توی هیچ کاری نکرده بودم. اینقدر که توی کارهای قبلی درخشیدم اینجا فقط و فقط له شدم. توسری خوردم. مقایسه شدم. احساس بی کفایتی کردم. کاری بهم محول شد که وظیفه من نبود و در کمال حقارت حالا دارن زیرابم رو هم میزنن. و همه اینها در صورتیه که در واقع توانمندی من توی کارهای قبلی ثابت شده بود! بارها!
هر بار که گفتم میخوام برم، عین اسکلا موتورم بیشتر روشن شده. چون وقتی میگفتم میخوام برم از تصور خوشحالی این رفتنه انگیره میگرفتم و به جای اینکه این انگیزه رو جای دیگه خرج کنم خرج موتورم توی این کار میکردم! چرا؟ در آینده برام روشن میشه. اگه عمری باشه. واقعا هم همینه. الان توی مقطعی از زندگی ام که هیچ بخشی از زندگیم با منطق جور در نمیاد! کار هم جزئی از این بی منطقی ها.
میدونی... شبیه موندن توی یه رابطه مریضه. میدونی باید بری. مدام بار و بندیل جمع میکنی بری ولی نمیدونی چرا! واقعا نمیدونی چرا نمیری! میمونی و عذاب میکشی. رابطه ای که نه تنها به شادی و رشد و بالندگی کمکی نمیکنه کلی هم توی سرت میزنه و احساس بی دست و پا بودن و بی کفایتی و بد و زشت و به درد نخور بودن بهت میده! مثال زیراب خوردن هم مدل رابطه ایش خیانت دیدنه! میمونی تا بهت خیانت بشه و باز پای رفتن نداری.