دوست دارم بنویسم که یادم باشه این روزا رو. ولی فعلا تمایلی برای نوشتن از جزئیات ندارم. هر قدمی برمیدارم برای خودم تازه است. یک ماه پیش حس میکردم دارم گند میزنم و ریسک بزرگی کردم. الان میدونم این چیزا ریسک نیست! شایدم ریسکه! نمیدونم. ولی جرئتم بیشتر شده واسه یه سری کارا.
خیلی دوست داشتم یک آدم نزدیک و امن رو داشتم که تمام آشفتگیهای ذهنم رو براش بیرون میریختم و اون این دونه ها رو نخ میکرد و تسبیح افکارم رو دستم میداد و من میفهمیدم حالا چیکار باید بکنم. ولی متاسفانه انگار وظیفه فهمیدن و تصمیم برای هر قدم کار خودمه و این تمومی نداره. هر چالش رو که رد میکنی و کمی ازش یاد میگیری، دفعههای بعد برات اون چالش آسونتر میشه. ولی بدبختی ماجرا اینه که چالشهای بزرگتر سر راهت میان و تمومی نخواهند داشت.
یه مقدار بستنی کاکائویی هم گذاشتم توی فریزر برای روزهای غم و روزهای اضطراب. واقعا نیازه همیشه بستنی کاکائویی داشتن.
و این بینها گاهی فلش بک میزنم به خودم در یک سال گذشته و افسوس میخورم که چقدر کور بودم توی کارم. اگه فقط کمی، فقط کمی فضا و زمان به دست میآوردم چقدر در تاثیرگذاریم موثر میبود. حیف که نه فضا داشتم نه زمان. حیف که فضا و زمانم رو حروم یه مشت آدم پر توقع کردم، حیف که اجازه دادم با پر توقعیشون از زمانم و تمرکزم خرج خودشون بکنن. حیف.
- ۱ نظر
- ۳۰ آبان ۰۲ ، ۱۸:۴۵