توییتها رو میخونم و دنبال تسکینم. بچههای توییتر خوب بلدند با چند کاراکتر محدود غم، درد و خشم رو بنویسند و تو بخونی و معنا پیدا کنی برای این همه احساس و شاید، شاید، شاید کمی آروم بگیری.
بچههای توییتر راست میگفتند. بعد از کیان یک چیزی درون ما برای همیشه مُرد.
امروز باز هم فیلم the worst person in the world رو دیدم.
دوشنبه برای اولین بار دیده بودمش. سهشنبه باز هم دیدمش ولی اوایلش رو. یه تیکه هم پاز کردم و ... و بعد با تمام وجودم اشک ریختم. باقی فیلم رو خوابم برد. امروز نشستم و ادامه رو دوباره دیدم.
خیلی حس نزدیکی دارم به شخصیت اول فیلم، یولی. فکر میکنم تا مدتها فیلم مورد علاقه و الهامبخشم باشه. فیلم این دوره از زندگیم رو پیدا کردم. فیلمی که من رو توصیف میکنه. و بیشتر از همه اون تیکه که یولی داشت آکسل رو ترک میکرد برام آشنا و روشن بود. خیلی از دیالوگها مال من بود. من بودم. خیلی زیاد.
پنجشنبه که رفته بودم سوار ماشین بشم، یه گربه ناز و تمیز کنار ماشین ایستاده بود. منو نگاه میکرد و با صدای خشدار اول صبح برام میو میو میکرد. من هم ایستاده بودم و نگاهش میکردم و به زبون بی زبونی بهش میگفتم که غذا ندارم و بره. رفت. شبش خواب دیدم یه بچه گربه دارم. از نژاد این گربههای خیابونی. طوسی بود و کوچولو. و من بهش دست نمیزدم چون میترسیم. بعد که میخواستم بخوابم، این بچه هی میومد خودشو میچسبوند به صورتم و درخواست بغل و ناز و نوازش میکرد. منم چند بار هی عقب کشیدم و بهش فهموندم که بره. میرفت ولی باز برمیگشت. و من بعد از یه مدت دلم براش ذوب شد و دیگه عقب نرفتم. خودشو چسبوند به صورتم و من پاشیدم بغلش کردم و نازش کردم. بعد دیگه ادامه خواب نمیتونستم ولش کنم. هی من اون بنده خدا رو بلند میکردم و بغلش میکردم و اون هی خسته میشد و دلش میخواست بره. اون لحظههای ناز کردن گربهام و خودشو ولو کردن تو صورت من هنوزم برام شیرینه یادآوریشون.
در واقع اومدم اینو بنویسم که نشستم به خواب تعریف کردن. امروز وسط یکی از کلافگیها رفتم باز آرشیو وبلاگم رو خوندم و کمی آروم شدم.
امشب هم پذیرفتم من تو خونه توان انجام هیچ کاری رو ندارم. هیچ کاری. این رو پذیرفتم، لپتاپم رو خاموش کردم و اومدم بخوابم. گاهی خواب از بیداریٍ در تلاطم مفیدتره. حداقل یه گربه توی خوابم منتظره من برم نازش کنم.
جمعهها روز استراحت نیست. روز افسردگیه. روز تموم شدن انرژی جمع شده توی یک هفتهاس. روز مرگه. روز سردرده. روز نفرته. روز خشمه. روز غمه.
دیروز یه ربع به هشت صبح از خونه زدم بیرون، هشت و ربع شب اومدم خونه. سراغ کار دومم رفتم. بعد رفتم کار اول. با همکارم کلی حرف زدیم. نوشیدنی درست کردم خوردیم. بقیه اومدن. کار کردیم و باز بینش با هم گپ زدیم. اخر شب نشستم با یکی دیگه از کار حرف زدم و از موضوعات مورد علاقهام بهش گفتم. روی یه موضوع از کار دوم کار کردم و مقدار زیادی جلو رفت. بعد اومدم خونه، شام خوردم، خوابیدم و در زمان گم شدم و وقتی بیدار شدم جمعه بود. روز نفرتانگیز هفته.
امروز اکثر بچهها زود رفتن خونه. چند نفر هم مشکی پوشیده بودن. من اصلا حواسم نبود به لباسم اینقدر که آشفته بودم.
من زود نرفتم. موندم و برادرم اومد دنبالم و با هم برگشتیم. برگشتنی پشت یه چراغ قرمز که بودیم چند دختر که شال سرشون نبود و لباس مشکی پوشیده بودن با دستشاشون که علامت v رو نشون میداد رد شدن و کل خیابون شروع کردیم به بوق زدن. تا مدتها بوق زدن رو ادامه دادیم و برادرم از اتفاقات خیابونهای اطراف محل کارش گفت.
وقتی رسیدم خونه پرسیدم اینجا خبری نشد؟ و در کمال بیتفاوتی کلمه نه رو شنیدم. شامم رو خوردم و اومدم تو اتاقم که ببینم بقیه جاها چه خبر بوده.
اونور صدای بحث بابام و برادرم میاد و من اینور صدای موزیک رو تا ته زیاد کردم تا صداشون رو نشنوم و این نکته برام روشن شده که خونواده من نه امروز و نه در ۴۰ روز گذشته یک بار هم نگران من نشدن که نکنه توی راه بلایی سرم بیاد. ۴۰ روز همکارام با نگرانی به من و به بقیه گفتن مراقب خودمون باشیم. ازمون خواستن زود بریم، حواسمون باشه کجاها اونروز شلوغ شده ولی خونواده من حتی یک روز هم نگران من نشدن. حتی امروز...
همین خونواده یه زمان اگه ۷ شب برمیگشتم خونه داد و قالشون گوش فلک رو کر میکرد. چرا؟ چون آبروشون در گرو زمان خونه بودن من بود.