موقعیتهای امروز خیلی توییت زدن میطلبیدن ولی نگهشون داشتم برای وبلاگ. فعلا سریال میبینم. از برنامهریزی و کتاب هم خبری نبوده تا حالا.
اول اینکه صبح رفتم بعد از مدتها بنزین زدم و چقدر راحتتر بودم این دفعه به عنوان یه دختر :| کلا انگار هرچی اون منطقهای که داری توی پمپ بنزینش بنزین میزنی به اصطلاح بالاشهرتر باشه من راحتترم! چون کمتر کسی توجهش جلب میشه و کلا عادیتره. حتی برخورد متصدیهای جایگاه.
دو اینکه سرکار خیلی عصبی شدم از دست همکار یه بخش دیگه. و واقعا به «به من چه»ترین وضعیت خودم رسیده بودم. والا. مدیرم باید بره از مدیر یه بخش دیگه این پیگیریها رو بکنه. نه اینکه منو بندازه وسط برم از کارمند یه بخش دیگه پیگیری کنم :| واقعا اون رگ فمنیستی مخفیمو فقط این بشر بالا میاره. کلا هم سالی کمتر از پنج بار باهاش برخورد دارم ولی واقعا هربار ثابت میکنه که در موردش حس اشتباهی ندارم. آخه من نمیفهمم این چرا اینجوریه؟ آدم وقتی میخواد یه حرف منطقی بزنه، مثلا میگه «این تیکه از کار رو من انجام دادم و برای انجام فلان کار باید بیسار تغییر رو بدین» یا مثلا میگه «نه این بخش رو اقای فلان در جریانه» یا میگه «منظورتون رو درست متوجه نشدم، میشه بگین دقیقا مشکلتون چیه؟» چرا باید با لحن تحقیرکننده و مسخرهای حرف بزنی که .... [ولش کن اصلا. داشتم تایپ میکردم که دیدم دندونام قفل شدن :| پس بهتره ننویسم. به هر حال هر دختری که توی محیط زیادی مردونه کار کرده اگه یه کم تیز باشه میفهمه... قشنگ حرف نزد. امیدوارم نسل این مردای خودخفنپندار که فکر میکنن دخترا خنگتر از خودشونن برداشته بشه]
سوم اینکه برگشتنی یکی از لاستیکهای ماشین پنچر شد. از اونجا که رگ فمنیستیم باد کرده بود و بادش هنوز نخوابیده بود بر آن شدم خودم لاستیک رو عوض کنم. فقط مونده بود که لاستیک جدید رو سوار کنم و پیچهاش رو ببندم که یکی اومد نذاشت کارم کامل شه :|
چهارم هم اینکه خونه کثافت خالی شده. حال آشپزی هم ندارم. دومین روزه که آشپزی نکردم و برادرم دادش دراومده. مسئولیت آشپزی با منه. یکی نیست بگه مسئولیت تمیزی که با توئه. چرا کثافت از در و دیوار بالا میره؟