دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۱۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

من در این لحظه تنها نیازی که دارم اینه که بشینم با یه نفر امن صحبت کنم و هر چی که تو ذهنم می‌گذره رو صرفا بگم و بگم و بگم تا ذهنم و افکارم بتونن منظم بشن و بتونم آروم بگیرم برای فردا. 

نه مشورت می‌خوام، نه راهنمایی، نه دستور و نه نظر... فقط به یه گوش شنوای امن و پذیرا نیاز دارم.

چیزی که درباره زندگی جالبه اینه که هیچوقت تو زندگیت نمی‌تونی بگی اگه الآن وضعیت اینطوره پس تا ابد هم همین‌طوری خواهد بود. 

اگه راضی و شاد هستی ممکنه تا ابد ادامه پیدا نکنه... اگه ناراضی و توی شرایط بد هم هستی همین‌طور...

همیشه باید تلاش کنی برای شاد بودن البته اگر شاد بودن خواسته تو از زندگیه. همیشه. حتی تا لحظه مرگ.

و این تلاش کردن هم به معنی جون کندن نیست! به قولی باید روش کار کنی. 

یه voice گذاشتم از کیارستمی. مجبورم لینک بدم چون بیان باگ جدید پیدا کرده و نمی‌تونم فایل به پست اضافه کنم.
خیلی زیبا و قشنگ تنهایی رو توصیف کرده. نظر خودمو شاید بعدا بنویسم.




دریافت

پ ن: بعدا آپلود کردم
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۳

چه عصر دل انگیزی. می خوام یک فیلم یا سریال ببینم. سریال گات رو دوست ندارم بذار یه فیلم ببینم.

A beautiful day in the neighborhood

چه قشنگ شروع میشه. چه فیلم قشنگی خواهد بود...

و بعد با کله می خوری تو دیوار سانسور!

از این سایت‌هایی که حجم نت آدم رو حروم می کنند با فیلم‌هایی که سانسور شده، متنفرم. حق الناس را اینها هستند که پایمال می کنند. 

این قسمت: film2movie منفور :/

انگار برگشتم سر خونه اول. توان بیرون رفتن از خونه رو ندارم. باید می‌رفتم خرید میوه و سبزیجات و دیروز فهمیدم که بله واقعا دلم نمی‌خواد از خونه بیرون برم. کار رو ولی مجبورم.

گزارش ها رو تموم می کنم.

موقعیت‌های امروز خیلی توییت زدن می‌طلبیدن ولی نگهشون داشتم برای وبلاگ. فعلا سریال می‌بینم. از برنامه‌ریزی و کتاب هم خبری نبوده تا حالا.

اول اینکه صبح رفتم بعد از مدت‌ها بنزین زدم و چقدر راحت‌تر بودم این دفعه به عنوان یه دختر :| کلا انگار هرچی اون منطقه‌ای که داری توی پمپ بنزینش بنزین می‌زنی به اصطلاح بالاشهرتر باشه من راحت‌ترم! چون کمتر کسی توجهش جلب میشه و کلا عادی‌تره. حتی برخورد متصدی‌های جایگاه.

دو اینکه سرکار خیلی عصبی شدم از دست همکار یه بخش دیگه. و واقعا به «به من چه»ترین وضعیت خودم رسیده بودم. والا. مدیرم باید بره از مدیر یه بخش دیگه این پیگیری‌ها رو بکنه. نه اینکه منو بندازه وسط برم از کارمند یه بخش دیگه پیگیری کنم :| واقعا اون رگ فمنیستی مخفیمو فقط این بشر بالا میاره. کلا هم سالی کمتر از پنج بار باهاش برخورد دارم ولی واقعا هربار ثابت می‌کنه که در موردش حس اشتباهی ندارم. آخه من نمی‌فهمم این چرا اینجوریه؟ آدم وقتی می‌خواد یه حرف منطقی بزنه، مثلا میگه «این تیکه از کار رو من انجام دادم و برای انجام فلان کار باید بیسار تغییر رو بدین» یا مثلا میگه «نه این بخش رو اقای فلان در جریانه» یا میگه «منظورتون رو درست متوجه نشدم، میشه بگین دقیقا مشکلتون چیه؟» چرا باید با لحن تحقیرکننده و مسخره‌ای حرف بزنی که .... [ولش کن اصلا. داشتم تایپ می‌کردم که دیدم دندونام قفل شدن :| پس بهتره ننویسم. به‌ هر حال هر دختری که توی محیط زیادی مردونه کار کرده اگه یه کم تیز باشه می‌فهمه... قشنگ حرف نزد. امیدوارم نسل این مردای خودخفن‌پندار که فکر می‌کنن دخترا خنگ‌تر از خودشونن برداشته بشه]

سوم اینکه برگشتنی یکی از لاستیک‌های ماشین پنچر شد. از اونجا که رگ فمنیستیم باد کرده بود و بادش هنوز نخوابیده بود بر آن شدم خودم لاستیک رو عوض کنم. فقط مونده بود که لاستیک جدید رو سوار کنم و پیچ‌هاش رو ببندم که یکی اومد نذاشت کارم کامل شه :|

چهارم هم اینکه خونه کثافت خالی شده. حال آشپزی هم ندارم. دومین روزه که آشپزی نکردم و برادرم دادش دراومده. مسئولیت آشپزی با منه. یکی نیست بگه مسئولیت تمیزی که با توئه. چرا کثافت از در و دیوار بالا میره؟

درسته که روز دومه که توییتر و اینستا رو کنار گذاشتم ولی متاسفانه مدیاهای دیگه جایگزینشون شدن. وبلاگ، یوتیوب. البته باز به نظرم بهترن البته تا وقتی که اعتیادگونه نشن :|

اپیزود رقص رادیو مرز رو هم گوش دادم. خیلی اپیزود خوبی بود. راستش بیشتر از این حوصله بسط دادن ندارم. مخصوصا اینکه بخوام  نظرمو بگم.