اینقدر توی این صدسال عمر من ما با وحشیبازی و داد و بیداد از خواب بیدار شدیم که مطمئنم اگه یه روز یکیمون سر صبحی یه مرضی بچسبه بیخ گلوش و بخواد داد بزنه تا یکی نجاتش بده، هیچکس جدی نگیرتش و اینقدر داد بزنه تا بمیره.
- ۰ نظر
- ۳۱ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۰۴
اینقدر توی این صدسال عمر من ما با وحشیبازی و داد و بیداد از خواب بیدار شدیم که مطمئنم اگه یه روز یکیمون سر صبحی یه مرضی بچسبه بیخ گلوش و بخواد داد بزنه تا یکی نجاتش بده، هیچکس جدی نگیرتش و اینقدر داد بزنه تا بمیره.
کلی حرف دارم واسه نوشتن تو اینجا. از حرفای گنده تا روزمره. از هیجان انگیز تا کسالت بار. از زیاد تا کم. همه جوره. ولی خب فعلا که خروجیش مشخصه که ننوشتنه!
پس گوش بدیم
به این که شعرش مناسب احوال این روزهامونه. این روزهای من هم.
و این که من رو به هیجان میاره. چقدر خوبن اجراهای زنده. چقدر خوبن آهنگای کامنت بند.
لحظهها از کامنت بند
امروز رادیو رو روشن کردم.
رادیو فرهنگ
اسم برنامه: رادیو کتاب
موضوع یکشنبهها: کتاب و کودک
دلم غننننج رفت. مُردم براشون :)
دو تا مهمون داشتن، دو تا دختر ۹ و ۱۰ ساله. اومدن برامون کتاب خوندن. یه جاشم یه دختربچه دیگه برامون اخبار گفت. ضعف کردم از ذوق :))
سرچ کردم. برنامهشون شنبه تا پنجشنبه ساعت ۱۹ تا ۲۱ هست. یکشنبههام موضوع کتاب و کودک. یادم باشه گوش بدم :))
پن : دلخوشیش به گوش دادن صدای بچهها از تو رادیوست :)
پ ن : توضیحات این سری پستها
ماهگرفتگی امشب...
دوستش داشتم خیلی زیاد. یادم باشه برای خودم یه چیزایی دربارهاش بنویسم.
اومدم اینستاگرام، دریغ از یکدونه ماه کج و کوله! باید یه تجدید نظری توی لیست اکانتایی که فالو میکنم بکنم :| ببینم وضعیت فالویینگهای وبلاگیم در چه حاله.
یک. کل هفته هی میگم کاش آخر هفته بشه کارایی که مونده رو انجام بدم. کارایی که خیلی ساده ان. آخر هفته میشه و من در کنار عذاب وجدان واسه انجام ندادن اون کارها، به زندگی کردن در تختم رو میارم. یک زندگی درازکش محض. و اینطوریه که کارها روی هم تلنبار میشن.
دو. تو ماشین بودم. یه عکس از ماشینای جلوم انداختم. و با خودم فکر کردم چقدر عجیب و جالبه. اینکه همیشه فکر میکردم که هیچوقت از این بدتر نمیشه ولی زمان همیشه و همیشه بهم ثابت کرده که توی بدتر شدن هیچ انتهایی وجود نداره.
سه. یه لایو خوب توی اینستاگرام دیدم. این روزا ازین لایوا که توش بحثای خوبی شکل میگیره استقبال میکنم، میبینم و لذت میبرم. اینبار دغدغههای اون شخص برام جالب بود. و همش باعث میشد رجوع کنم به خودم. به دغدغههایی که آشنا بودن ولی برخورد من و ایشون متفاوت بود. به خودم بیشتر نگاه کردم. از دست خودم عصبانی شدم. که چرا اینقدر با حس گناه و عذاب وجدان زندگی میکردم و زندگی میکنم همچنان. چرا تمام کارای عادی، روزمره و حتی افتخارآمیزم رو طوری انجام میدادم انگار که دارم خلاف میکنم و همچنان هم. باورش برای خودم هم سخته هنوز که مثلا یک روز با دوستم بعد از مدرسه به کتابخونه رفتم و چقدر احساس میکردم بزرگترین خلافکار دنیام! سیصد تا مثال دیگه زدم و پاکشون کردم. بگذریم. باید روزی صدبار به خودم متذکر بشم که تو بد نیستی، ذاتت بد نیست، کارهات اشتباه نیستن. همینطور باید روزی صدبار خود بالقوهام (البته ورژن واقعبینانه) رو به خودم یادآوری کنم که راضی نشم به این زندگی مسخره. که راضی نشم و راضی نکنم خودمو به این سطح از زندگی که زندگی نیست. برای من نیست. حکم مرگ منه. راضی نباشم که اگه حداقلهای راضی بودن از خود رو از نظر یکی دیگه دارم پس بسه و کافیه... این چیزی نیست که من توش بگنجم و بتونم راحت زندگی کنم. این من نیستم. واقعا نیستم. و بدی ماجرا اینه که نمیدونم من دقیقا کیم؟!
چهار. به چیز دیگه هم هست، اینکه انگار اخر هفته یه بار استراحت روانی برای من داره. منی که کل هفته خیلی خسته میشم از نظر روانی. و سختمه این آخر هفتهها رو پر کنم با کارایی که احتمالا خستهتر میکنن من رو :دی