دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

یک. من اگه یه روز از محل کار فعلیم رفتم، باید حتما حتما حتما از مدیر واحد خودم یک قدردانی درست و حسابی بکنم. اینو نوشتم تا یادم نره و بد نشم. البته هر روزی بهترین موقعیت برای قدردانیه.


دو. من تهران رو خیلی دوست دارم و فعلا و در حال حاضر ترجیحش میدم به هر شهر دیگه‌ی ایران. شب‌هاش رو هم دوست دارم. ولی نمی‌فهمم چرا ترافیک و مشکل جای پارک شبا هم دست از سر ما برنمی‌دارن. خب آدم شب خسته‌اس! خسته! آخه ساعتِ بوقِ فلانِ شب که منزل نگرانن منو گرگ بخوره تو خیابون، چرا من باید تو ترافیک گیر کنم؟ البته خب میشه یه جور دیگه هم نگاه کرد. اینکه در ساعت بوق فلان شب، با وجود ترافیک، گرگ منو نمی‌خوره.

برای همه، بعضی وقت‌ها، بعضی موقعیت‌ها پیش میاد که باید تصمیم بگیرن. چه کوچک چه بزرگ. تصمیم کوچک یعنی مثلا صبحانه چی بخورم و تصمیم بزرگ مثل اینکه کجا پولم رو سرمایه‌گذاری کنم. خب تصمیم تصمیمه و بالاخره یه راهی انتخاب میشه و ... . برای من بعضی از این موقعیت‌های تصمیم‌گیری که پیش میاد، توی تصمیم‌گیری تعلل میکنم. یا مثلا اگه دو راه الف و ب پیشِ روم باشه و من الف رو بخوام، ممکنه هی خودمو مجبور به انتخاب ب بکنم. اینجور وقتا اگه حواسم جمع باشه زودی خودمو جمع می‌کنم و از بالاتر به قضیه نگاه می‌کنم. اگه دلیل تعللم یا اصرار به انتخاب راهی که نمی‌خوام چیزی غیر از خودم باشه، زودی از دست خودم کفری میشم و با کله تصمیم دلخواهمو می‌گیرم. تا اینجاش به نظر یه کم خوبه ولی خب بدی ماجرا اینه که از لحظه‌ی تصمیم‌گیری تا وقتی اون کار انجام بشه و تموم بشه بره، من پدر خودمو در میارم. مثلا هزار بار پشیمون میشم. هزار بار خودمو سرزنش می‌کنم. هزار بارم از خودم دفاع می‌کنم و هزار بار از این حال بدی که به خودم دادم باز از دست خودم کفری میشم. هزار بار هم استرس می‌گیرم. اگه قوی باشم، جون سالم به در می‌برم. اگه هم نه که باید منتظر بشم اون کار تموم بشه.

خب حالا اینا رو گفتم که بگم من یه تصمیم کوچیک مسخره گرفتم در حد همون صبحونه چی خوردن، و خب الان داره پدرم از دست خودم درمیاد!!!!

در انتظار به سر می‌برم و دیدم چیزی بهتر از نوشتن اینا نیست تو این موقعیت. و خب می‌دونی یه حقیقتی که وجود داره و صدبار هم بهش رسیدم اینه که وقتی اون کار تموم میشه و تمام استرس‌ها و شک و تردیدها می‌خوابن و ریلکس میشی، می‌بینی که چقدر الکی بود این همه استرس! چقدددددر الکی!!!! 

و لعنت به من که مبهم و رمزی و غیرمستقیم می‌نویسم. اونم ماجراهای مهم رو.

خب عزیز جان بعداً موقع خواندن آرشیوت پدر خودت درمیاد.

کلیک


پ ن: منم سه سوال اول از چهار سوالش رو از خودم می‌پرسم. مخصوصا سوال اول، اون هم وقتی که احساس می‌کنم خیلی استرس دارم و استرسم نامعقوله یه کم.

یک. می‌خوام یه کم آشتی کنم با اینجا. وبلاگمو میگم. دور شدم ازش. گرچه پست گذاشتم گاه و بیگاه، ولی می‌دونم که دور بودم و دور هستم. 


اینجا. من. پاتوقم.

این قدیمیِ دوست‌ داشتنی.

 


دریافت

 

گروه بمرانی، آلبوم جوراب‌های لخت، آهنگ ماندولین بی‌سیم

امروز دقت کردم. دیدم. من وقتی میام اینجا، یعنی وبلاگم، اضطرابی دلشوره گونه منو فرا می‌گیره! بعد زودی فرار می‌کنم و میرم! و امروز دیدمش و تعجب کردم. چند روزی بود دلم تنگ شده بوده برای خونه‌ی مجازیم. برای شلوار گشاد گل‌گلیم که تو کشوی این خونه‌امه فقط. هی اومدم سری بزنم ولی به فرار ختم شد. باید بشینم فکر کنم که آخه چرا؟ که مگه اینجا جای راحتِ من نیست؟ و جالبه که تعداد خواننده‌های اینجا هم که روز به روز بیشتر به عدد یک میل می‌کنه و اون یک نفر هم خودمم. پس این چه اضطرابیه؟

بگذر دختر جان. بعداً بشین و غرق شو تو فکرات.

یه چیزی دیشب نوشتم. می‌خواستم بیام پستش کنم ولی فکر کنم خلاصه وار ثبت بشه بهتره. اینجا انگار شده ثبت‌خونه! هی به یه چیزی فکر کن. بعد که خوره شد بیا اینجا بنویس. پستش کن. خدافظ. و راحت شو. الآنم یه چیزی نوشتم. اونم پاک کردم... همین!