برای همه، بعضی وقتها، بعضی موقعیتها پیش میاد که باید تصمیم بگیرن. چه کوچک چه بزرگ. تصمیم کوچک یعنی مثلا صبحانه چی بخورم و تصمیم بزرگ مثل اینکه کجا پولم رو سرمایهگذاری کنم. خب تصمیم تصمیمه و بالاخره یه راهی انتخاب میشه و ... . برای من بعضی از این موقعیتهای تصمیمگیری که پیش میاد، توی تصمیمگیری تعلل میکنم. یا مثلا اگه دو راه الف و ب پیشِ روم باشه و من الف رو بخوام، ممکنه هی خودمو مجبور به انتخاب ب بکنم. اینجور وقتا اگه حواسم جمع باشه زودی خودمو جمع میکنم و از بالاتر به قضیه نگاه میکنم. اگه دلیل تعللم یا اصرار به انتخاب راهی که نمیخوام چیزی غیر از خودم باشه، زودی از دست خودم کفری میشم و با کله تصمیم دلخواهمو میگیرم. تا اینجاش به نظر یه کم خوبه ولی خب بدی ماجرا اینه که از لحظهی تصمیمگیری تا وقتی اون کار انجام بشه و تموم بشه بره، من پدر خودمو در میارم. مثلا هزار بار پشیمون میشم. هزار بار خودمو سرزنش میکنم. هزار بارم از خودم دفاع میکنم و هزار بار از این حال بدی که به خودم دادم باز از دست خودم کفری میشم. هزار بار هم استرس میگیرم. اگه قوی باشم، جون سالم به در میبرم. اگه هم نه که باید منتظر بشم اون کار تموم بشه.
خب حالا اینا رو گفتم که بگم من یه تصمیم کوچیک مسخره گرفتم در حد همون صبحونه چی خوردن، و خب الان داره پدرم از دست خودم درمیاد!!!!
در انتظار به سر میبرم و دیدم چیزی بهتر از نوشتن اینا نیست تو این موقعیت. و خب میدونی یه حقیقتی که وجود داره و صدبار هم بهش رسیدم اینه که وقتی اون کار تموم میشه و تمام استرسها و شک و تردیدها میخوابن و ریلکس میشی، میبینی که چقدر الکی بود این همه استرس! چقدددددر الکی!!!!