...
رسما جمعه تموم شده ولی من این ساعات رو جز جمعه حساب میکنم و دلم نمیخواد بخوابم. میخوام تا میتونم بیدار بمونم و مثلا استفاده کنم از آخر هفته ی تعطیلم. استراحت کنم، ذهنم رو مرتب کنم، محیط اطرافم رو مرتب کنم، هضم کنم، خودمو آماده کنم، استرس هام رو سر و سامون بدم، خریدهای اینترنتیم رو انجام بدم، با خودم و برای خودم باشم و وقت بگذرونم.
کارایی که نکردم و نمیکنم. من هنوز هیچ چیزی رو هضم نکردم. هضم نکردم خودم رو. هضم نکردم بقیه رو. نمیدونم کجام و دارم چیکار میکنم. نمیدونم چه حسی دارم. بقیه هزار تا برنامه واسه من دارن و خودم نمیدونم چه برنامه ای واسه خودم دارم. حضورم توی هر مکانی برای خودم سنگینه و نگاه دیگران سنگینترم میکنه، طوری که دلم میخواد محو شم. و لای همه این برنامه های متجاوزانه و به ظاهر خیرخواهانه یا شاید آزادانه ی بقیه من فقط حواسمو جمع میکنم اون چهل و پنج دقیقه ها رو از دست ندم ولی ...
ولی اونجا هم خبری نیست. به خودم وعده میدم وقتی اوضاعم استیبل شد انجامش میدم چون میدونم که دلم نمیخواد توی بحران انجامش بدم. بهش نگفتم. چون فکر میکنم یا باورم نمیکنه یا اینکه به ظاهر باور میکنه تا ببینه قضیه چیه و من نمیخوام خودم هم بدونم قضیه چیه.
ناراحتم که آخرین قطره های جمعه ای که مال من نبود دارن تموم میشن.
و باز مثل هر سال متنفرم از عیدی که داره سر میرسه. متنفرم از عید. متنفرم از همه چی و متنفرم که فضایی رو ندارم واسه ابراز این تنفر. من واقعا تموم شدم! واقعا! و گاهی اوقات این برام سواله که آیا بقیه هم متوجه میشن؟ متوجه میشن از درون تهی بودن من رو؟
پنجشنبه رفته بودم اونجا. خوشحال بود و از برنامه هاش برامون میگفت. من رو به اسم کوچیکم خطاب میکرد و من سکوت میکردم و وانمود میکردم نمیشنوم. وانمود میکردم راحتم. وانمود میکردم ... من وانمود نمیکردم. فقط بودم و میگرفتم و هضم نمیکردم.
برام سواله که شماهایی که منو ندیدین، درمورد ظاهرم چی توی ذهنتون تصور میکنین؟ چجور ادمی رو توی خیابون ببینین با چه ویژگی های ظاهری ای، فکر میکنین ممکنه من باشم؟
توی هیچ کدوم، واقعا هیچ کدوم از لباسهام احساس راحتی و امنیت نمیکنم. حتی اون مانتو که همیشه نقطه امنم بود و من رو یاد مانتوی دوران نوجوانیم می انداخت.
- ۰۰/۱۲/۱۴