...
نمیدونم این چیزی که دارم مینویسم رو رمزدار منتشر خواهم کرد یا بیرمز. نمیدونم اصلا آیا منتشرش میکنم یا نه. اصلا بذار بهت بگم که ماجرا از کجا شروع شد. از اونجا شروع شد که نشستم توی ماشین، ماشین رو روشن کردم و وقتی منتظر بودم تا چراغ راهنمایی صد متر جلوتر سبز بشه و از سمت چپ از ماشینها راه بگیرم و حرکت کنم، همه این پست از تو ذهنم رد شد و دلم خواست که بیام بنویسمش.
اگه یه کم بریم عقبتر، میرسیم به روزی که به من زنگ زدن و قرار مصاحبه کاری گذاشتیم. مصاحبهها انجام شدن و من هم رنج حقوق پیشنهادیم رو دادم و قرار شد بعد از بررسی باهام تماس گرفته بشه. بعد از چند روز با من تماس گرفته شد و گفتن که از نظر اونا اوکیه و اگه من هم اوکی هستم کارای اداری رو شروع کنیم. من این بین یه شبهه برام پیش اومده بود درباره نوع فعالیت مجموعه و اون رو پرسیدم و جواب رو هم شنیدم و بعد از گذروندن مدت زمانی طاقتفرسا تصمیمم رو گرفتم و گفتم که اوکی هستم.
دوباره مرور کنیم؟ این بار میخوام از احساساتم بگم. دوباره برگردیم به روزی که با من تماس گرفته شد. من تا قبل از اون روز خیلی آشفته بودم و احساس میکردم دوباره دارم فشارهایی رو حس میکنم و خیلی به هم ریخته بودم. وقتی تماس گرفتن و قرار مصاحبه گذاشتن، یه کم امیدوار شدم به خودم. انگار که خیلی خودم رو دست کم گرفته بودم. وقتی مصاحبهها تموم شدن و شرایط کاری شرکت و مزایا رو شنیدم هیجانزده شدم. به نظرم خیلی بهتر از کار قبلی میاومد و حالا ته دلم دوست داشتم منو رد نکنن. وقتی با دوستم درباره مجموعه صحبت کردم، نگاهم واقعبینانهتر شد. رنگ و جلای شرکت برام محو شد و واقعبینانهترین حقیقت خورد تو صورتم. اینکه اگه اونا منو قبول کنن و من هم متقابلا اوکی بدم، دوباره باید برم کار کنم. اونم توی جو و محیطی که احتمالا شبیه کار قبلیه. حالا دیگه قرار نبود تصمیم بگیرم که به اینجا اوکی بدم یا نه. قرار بود تصمیم بگیرم که میخوام کار کنم یا نه! در نهایت کلی جدول pros/cons واسه خودم ساختم و کلی فلوچارت برای خودم کشیدم و به این نتیجه رسیدم اوکی رو بدم. ولی اصلا حتی ذرهای هم خوشحال نبودم.
برای بار سوم مرور کنیم؟ این بار یه نفر دیگه کمکم کرد که جور دیگهای به قضیه نگاه کنم. برای بار سوم برگردیم عقب. با من تماس گرفته شد برای هماهنگ کردن جلسه مصاحبه. برام توضیحاتی داده شد درباره مجموعه و من فقط یک سوال پرسیدم. اون هم درباره محصولات شرکت. بدون اینکه هیچ سوال دیگهای داشته باشم اوکی دادم تا قرار مصاحبه بذاریم. مصاحبهها که تموم میشدن من حس خوبی داشتم. مثلا با خودم فکر میکردم که چه خوب صحبت کردم. چه خوب خودم رو پرزنت کردم. وقتی ازم سوالی پرسیده میشد، چه جوابهای خوبی دادم. چقدر خوب که حتی خیلی خشک و رسمی نبودم. من حتی قبل از شروع مصاحبهها سوالاتم رو یادداشت هم میکردم و توی جلسه مصاحبه یه نگاهی هم به سوالام داشتم تا سوالی نپرسیده نمونه. برای همین میگم در نهایت خوشحال و راضی جلسه مصاحبه رو تموم میکردیم. این همه گل و بلبل؟ پس مشکل کار کجاست که من در نهایت امر خوشحال نبودم؟ حالا بهت میگم.
مشکل کارِ من در واقع اینجا بود که خودم رو همراه کرده بودم با اونها. چیزی که واقعا ایدهآل کارفرماهاست. میگفتن مصاحبه بذاریم؟ میگفتم آره. میگفتن مصاحبه بعدی؟ آره. خب نظرت چی بود؟ خوب بود. قرارداد ببندیم؟ آره. یعنی ماجرا کلا اینطوری بود که اونا از شرایطشون میگفتن و من دربست قبول میکردم. یعنی من شرایطم رو نمیگفتم. ببین سوال میکردم، ولی وقتی جواب رو میشنیدم مثل یه فکت باهاش برخورد میکردم. اصلا حتی مذاکره نمیکردم! مثلا میپرسیدم توی این کار شرایط x وجود دارد؟ بعد اونا جواب میدادن برای پوزیشن شما نه. بعد من میگفتم باشه، خب سوال بعدی. یعنی نمیگفتم چرا؟ یا نمیگفتم من واقعا برام شرایط x مهمه. مذاکره نمیکردم. بعد هم در نهایت اینطوری برخورد کردم که انگار یه پکیج داده باشن دستت که اینا شرایط ماست، میخوای یا نه. و من با خودم فکر کرده باشم این تیکه از شرایط خوب نیست ولی خب باشه! حتی شانس خودم رو امتحان نکردم که بیام یه چیزایی به این پکیج اضافه یا ازش کم کنم. حتی این در حالیه که از طرف اونها این تمایل بود که اگه موضوعی هست مثلا تا فلان موقع مطرح کنید.
حالا ممکنه برات سوال پیش بیاد من از ترس این رفتارِ قبول کردنِ بدونِ چونه زدن رو انجام دادم؟ بهت جواب میدم که نه! من ترس از دست دادن اون موقعیت شغلی رو نداشتم. اتفاقا بازی برعکس بود. برگ برنده تو دست من بود در واقع. من این مدلی رفتار کردم، چون من هیچوقت نمیدونستم راه یا راههای دیگهای هم هست! نمیدونستم میشه چونه زد! وقتی این موضوع رو فهمیدم که من همراه شدم و چونه نزدم، مات و مبهوت مونده بودم که چرا؟ چرا همیشه تو همه جای زندگیم اینطوری بودم :|
- ۹۹/۱۲/۲۰