گفتنیهای پراکنده
لاک زدم، برای پنهان کردن.
از این خانوما که وقتی توی تاکسی میشینن، یه ذره خودشون تکون نمیدن تا مایی که وسط نشستیم و اونورمون آقاس بتونم خودمونو فاصله بدیم خوشم نمیاد. مخصوصا از اون خانوماش که یه کیسهای، کیفی، بقچهای، کوفتی میذارن بین خودشون و در، با این دید که دیگه جا نیست برن اونورتر :|
از این ادمایی هم که یه پراید سفید دارن و میان توی مسیرایی که منِ بدبخت رفت و امد میکنم، مسافرکشی میکنن و حموم نمیرن و ماشینشون و خودشون بوی گند میده هم خوشم نمیاد
تازگیا نسبت به شکلات هم بی میل شدم
و یه کشف تازه که کردم اینه که من تا الان فکر میکردم ادم خوشاشتهایی هستم ولی اصلا اینطور نبوده! حداقل توی چند سال اخیر اینطور نبوده. درخت تغذیهاش از من بهتره.
یه روزم بارون اومده بود از کنار چمنا رد میشدم یاد بچگیام افتادم که وقتی بارون میومد کرمای خاکی باغچه میومدن بیرون توی حیاط... اونروز که رد میشدم خبری از کرم نبود! چرا توی این شهر موقع بارون اومدن کرما نمیان بیرون؟؟ یعنی لایق جای زندگی دادن به کرما هم نبودیم؟؟
یه چیز دیگه هم کشف کردم. اینکه رنگهای اصلی استفاده شده توی اتاق من سفید و کرم و قرمزن!!! دقیقا رنگایی که از ترکیبشون با هم بدم میاد! قرمزو شاید کمتر بدم بیاد.
دلم یه شال گردن دستبافت و شل و ول و دراااااز زرشکی میخواد. دقیقا زرشکی تیره. ولی نه حال بافتن دارم، نه خرید، و نه هوا اجازه شال گردن استفاده کردنو میده.
کچل شدم. این دفعه به معنای واقعی کلمه
چندتا جمله هم هست که مثل زنگ توی مغزم صدا میدن.
- ۹۶/۱۱/۰۵