دیروزِ خود را چگونه گذراندید؟!
دیروز برای کاری رفته بودم بیرون، قرار بود خوش بگذره ولی خودم کوفتش کردم به خودم!
هوا عالی، محله ای که میرفتم عالی و دوست داشتنی و برنامه ای که برای خودم ریخته بودم عالیتر، ولی خب من هم در کوفت نمودن عالی هستم.
واقعا هوای بارونی (یا بهتره بگم پس از بارونی) چه احساس دوگانه ای به آدم میده، شاید هم چندگانه! من دیروز دو بعدش رو تجربه کردم، یکی حس سرزندگی و دومی غم پاییزی!!
برنامه ریخته بودم برم کتابفروشی که هم کتاب بخرم و هم جینگولی جات! یه لیست بلند بالا هم تهیه کرده بودم و حتی اولویت بندی هم کرده بودمشون تا هدفمند خرید کنم و بین قفسه ها سردرگم نشم. در واقع خودم رو میشناختم که اگه بی برنامه برم قطعا چیزی نمیخرم! خلاصه شاد و شنگول توی اون هوا رفتم کتابفروشی و رفتم سمت قفسه ها تا کتابهام رو پیدا کنم که یکی از فروشنده های اونجا اومدن کمکی بکنن و ... .
اصلا بذارید وارد جزییات نشم.
آخرش من طوری از کتابفروشی بیرون اومدم که فقط و فقط یه دونه(!) کتاب خریده بودم که حقیقتا وقتی جلدشو دیدم خیلی توی ذوقم خورده بود ولی خریده بودمش و هیچ گونه جینگولی جاتی هم نخریده بودم و داشتم به خودم لعنت میفرستادم. توی راه برگشت هم بعد دوم از احساسی که هوای بارونی یا پس از بارونی به آدم میده یعنی غم پاییزی رو تجربه کردم :|
الانم کتاب هنوز توی کیفمه و دارم به این فکر می کنم که من کی و کجا اسم این کتاب رو شنیدم و چرا مشتاق خریدنش شدم؟
:(
- ۹۵/۱۰/۰۶