دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۱ مطلب در آبان ۱۴۰۳ ثبت شده است

امروز یه نفر تو خیابون ازم شماره خواست. تکنیک قدیمی آدرس پرسیدن و بعد شماره خواستن.

البته داغون نبود. قبلی‌ها چندش بودن. منو اسکل فرض می‌کردن. این آدم امروزیه اما یهو شماره خواست. یعنی کلا مکالمه اینطور بود که پرسید خانم مترو جلوتره؟ منم گفتم بله. بعدم گفت شمارتو میدی؟ منم گفتم نه. حتی متوقف نشدیم. سوال اولش روبروی هم بودیم. سلام دوم از هم رد شده بودیم و برگشته بودیم به هم نگاه می‌کردیم.

نه چندش بود، نه داغون، شبیه خودم بود. انگار که مثلا یکی از همکارام باشه. احتمالا اونم از سر کار برمی‌گشته. ظاهر و رفتارش هم امروزی بود. قدش بلند بود. نه رفتارش گستاخانه بود نه از روی خجالت. من اما جا خورده بودم. فکر می‌کردم سوال دوم درباره ایستگاه و چقدر مونده و اینا باشه. توقع اینو نداشتم. برای همینه هنوز ذهنم درگیره. این آدم با این ظاهر معمولی و امروزی و خلاصه بی هیچ نقصی چرا باید تو خیابون دنبال دوست بگرده‌؟ تو خیابون آخه؟ اونم نه هر خیابونی! خیابونی که همه برای کار اونجا میرن. اونم نه با حوصله و انتخاب و اینا. وقتی داری تند تند میری خونه از دختری که داره تند تند جهت مخالف تو میره خونه شماره بخوای؟ در خسته‌ترین ورژن هردوتون؟

جالب بود. کلا بهش منحرف بودن و مریض و اینها بودن هم نمی خورد. واقعا انگار دوستم از من شماره خواسته باشه. 

دارم فکر می‌کنم اگه یه جای دیگه باهاش آشنا میشدم بهش شماره می‌دادم؟ مثلا تو کتابفروشی؟ یا سالن تئاتر؟ یا یه کافه خوب؟ یا فضای کار اشتراکی؟ بعید نبود. اما وسط خیابون خیلی خامه برای این چیزا.

بعد می‌دونی قسمت جالب ماجرا برام چی بود؟ حسم برام جالب بود! مثلا مثل قبلی‌ها استرس نگرفتم انگار که یکی مزاحمم شده باشه تو خیابون. جا خوردم اما هول نشدم. انگار واقعا داشتم به یه آدم معمولی مثل خودم نه می‌گفتم. احساس حماقت نکردم مثل دفعات قبل. حتی یه خورده ته دلم بامزه بود برام و کمی خوشحال شدم. که این ظاهر خسته‌ی بعد از کارم این ترکیب لباس‌هام که به نظر مامانم جذاب نیست یه آدم معمولی رو توی خیابون جذب کرده. البته حس دوگانه‌ایه. ولی خب بالاخره قیافه‌ و تیپم انگار اونقدرا هم زشت نیست.