دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

...

چهارشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۲:۰۴ ق.ظ

این روزا بیشتر می‌فهمم و متوجه میشم که من عوض نشدم و عوض نشده بودم و نگاهم به هیچ چیز هیچ تغییری نکرده و الکی خودمو گول زدم و وانمود کردم که همه چیز داره خوب پیش میره. من همون ...یم که بودم همون ...ی که نزدیک به ده ساله هستم. خیلی احمقانه و مسخره‌اس که ده سال درجا برنی؟ اونم با این سن؟ اره خب چون من یه احمق مسخره‌ام.
می‌دونی چیه؟ من همون ...یم که حرف نمی‌زد و هنوز هم حرف نمی‌زنه! وقتی چشمم به این وبلاگ می‌خوره قلبم درد می‌گیره که آخه مسخره جان، تو اون هیری ویری که می‌خواستی وبلاگ بزنی و اسمی به ذهنت نمی‌رسید واقعا این اسمو از کجات درآوردی؟ هان؟ چه مرگته؟ چه مرگشه این ناخودآگاه احمقت؟
قلبم درد می‌گیره وقتی حرف زدن بقیه رو می‌بینم. قلبم درد می‌گیره وقتی حرف زدن و حرف نزدن خودمو می‌بینم. که چرا کلماتی که از من خارج میشه همش یه مشت روزمره‌ی به‌درد نخور مثل گرسنگی و سیریه؟ قلبم درد می‌گیره وقتی حرفای احمقانه می‌زنم. قلبم درد می‌گیره...
از طرفی هم خیلی بی‌ربط یه غلط کردمِ عظیم از سرکار رفتنم وجودمو می‌خوره. یه چه مرگم بودِ بزرگ. یه چه غلطی بکنم با سرکار رفتن و چالش‌های آبکی مدیرم. دیشب بود یا پریشب خواب دیدم خواب اون همکارمو که دوستش ندارم. و نمی‌دونم باید به چه زبونی به مدیرم بگم که من اینو دوست ندارم. از همکاری باهاش احساس فرسودگی می‌کنم؟ بد نیست! ولی نمی‌دونم من چه مرگمه که وقتی می‌رم سرکار و همکارمو می‌بینم و به این فکر می‌کنم که کل روز باید باهاش همکاری کنم(!) خالی میشم از هر انگیزه‌ای که نیست! و نمی‌دونم چرا اینقد این محل کار ما بی‌در و پیکره که همه میرن ازش!! خسته میشن و میرن! فرار می‌کنن! و نمی‌دونم چرا مدیرمون به من بی‌تجربه‌ی تازه‌کار این همه کار میده! و مسئولیت! شایدم زیاد نیستن و به چشم من زیاد به نظر میان!
این روزا خیلی احمق‌تر شدم. یه روز خودمو نگاه می‌کنم و خوشحالم از اینکه زشت نیستم. هیکلم بد نیست. تیپم خوبه و سلیقه‌ام منحصر به فرد!!! و فرداش خودمو نگاه می‌کنم و حالم از خودم به هم میخوره و دلم نمیخواد بیشتر خودمو نگاه کنم از زشتی زیاد. از چاق بودن. و همش به خودم فحش میدم بابت لباسای بچگونه و چیپ و ساده و جدای از عالم و مد بودنم. بالاخره من زشتم یا نه؟ من حال به هم زنم یا نه؟ از درون چطور؟ بگذریم اصلا. من سن کمی هم ندارم! چرا اینقدر دیرم من؟ چرا همه‌ چیزم دیره؟ هممممه چیز!!! بس نیست اینقد عقب بودن از خود؟

نظرات (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی