دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

هفت بیجار!!!

دوشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۶، ۰۷:۴۱ ب.ظ

یک . یه مغازه پیدا کردم وااااای وااااای! خیلی خوب بود چیزاش... خیلییییی... وای اصن دلم نمیخواست بیرون بیام! آخرشم هیچی نخریدم از بس دلم همه رو می خواست :))


دو . برای اولین بار از دست فروشای کتاب، کتاب خریدم... خیلی عالی بود. با پول یکی از کتابا سه تا کتاب دارم الان! آقای فروشنده هم همه رو خونده بودااا! خیلی راهنمایی میکرد :))

سه . تو مترو یه خانم میان سال کنارم نشسته بودن. و خب در واقع فشرده بودیم و عملا توی حلق هم بودیم. بعد خانومه یدونه آلو از کیفش بیرون آورد و شروع کردن به خوردن! هی یه گاز میزد و آلوهه رو پایین میاورد و با حوصله ی تمام می جویدش و خلاصه بگم هر ایستگاه یه گاز!!! در این حد کُند :|
خدا رو شکر ملچ ملوچی در کار نبود ولی هورت اولیه ی بعد از هر گاز وجود داشت! خلاصه بگذریم، من بر اعصاب خودم مسلط بودم و عین خیالم نبود با اینکه چندشم شده بود(!) بعد یه دختر هم سن و سال خودم روبروی ما نشسته بود و ایشونم فشرده شده بود و عملا بیشتر روبروی خانومه بود تا روبروی من و من هر دفعه قیافه این دختره رو میدیدم می مردم از خنده :))) دختره زل زده بود به خانومه و چندشش هم شده بود و قیافش یه کم تو هم رفته بود ولی بیخیال نمیشد و همچنان نگاه میکرد و همچنان قیافش در هم بود! منم هی تا چشمم به دختره میوفتاد خندم میگرفت! بعد خب تو اون حالت فشرده ای که همه توی حلق همیم یه کم سخته توجیه پیدا کردن برای خنده... منم وانمود میکردم که دارم چیز بامزه ای توی گوشیم میخونم :))) (بیشتر لبخند میزدم و خنده ی ریز درونی :دی)

چهار : چه جوریه که اینقدر سر من شلوغه؟ خودمم باور نمیکنم! فردا رو بگو... اوه اوه! چهارشنبه اوه اوه اوه اوه... نه نه فردا داغونتره :دی

پنج : دیروزم یه آقا مزاحمم شده بود! البته نمیدونم مزاحم بود یا نه! چون من همیشه با مزاحم های متشخص (در همین حد که مثل مزاحمای کوچه بازاری نیستن منظورمه) که برخورد میکنم واقعا تشخیصش برام سخته که طرف واقعا مزاحمه یا نه دلش پاکه :)))))) آقاهه ازم آدرس تاکسی ها رو پرسیده بود و منم با روی گشاده جواب داده بودم. بعد دیگه آقاهه ول کن نبود :| راننده تاکسی های محله مون هم منو میشناسن یعنی چهره ای میشناسن! دیگه نمیدونم چه جوری جیم شدم واقعا :|

شش : به اسنپ هم معتاد شدم :| دارم میرم روی گوشی مامانم نصب کنم دو سفر تخفیف دار بگیرم :| 

هفت : خاک به سرم حواسم نبود مهمونم داریم، کی میره اتاقو مرتب کنه؟ :دی

هشت : دوباره برگشتم به چرت و پرت نویسی :)

نظرات (۱)

  • ♥️ っ◔◡◔)っ ♥️ mohammad)
  • خوش برگشتی :)
    پاسخ:
    :)))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی